سفرنامه وان: از چالش‌های مرزی تا قلب خرید (روایت حمید از قزوین)

سفرنامه وان: تجربه حمید از قزوین

بالاخره انتظارات به سر رسید! پس از سه ماه تحقیق درباره **مسافرت به وان** و دو بار جابجایی زمان سفر، من به همراه همسر و دختر چهار ساله‌ام، ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه روز دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۳ از شهر قزوین با ماشین شخصی به مقصد خوی حرکت کردیم. لازم به ذکر است که در این سه ماه، ما سایت آقای ضربی را به طور کامل مطالعه کرده و حتی چند سوال هم پرسیده بودیم. با اطلاعاتی که از این سایت به دست آورده بودیم (و هر لحظه دعاگوی بانی سایت بودیم)، با آگاهی و خیال راحت به سفر می‌رفتیم. روز قبل هم با دفتر ترمینال خوی تماس گرفته و برای سه‌شنبه صبح صندلی رزرو کرده بودم. به هر حال، پس از ۸ ساعت رانندگی و عبور از شهرهای زنجان، تبریز و مرند، حدود ساعت ۱۱ شب به شهر خوی رسیدیم.

اقامت شبانه در خوی و حرکت به سمت مرز

پس از رسیدن به خوی، با اینکه چند آشنا در این شهر داشتیم، اما برای راحتی خودمان ترجیح دادم به هتل بروم. به **هتل ثمین** (که در کنار ترمینال خوی بود) رفتیم، اما برای چند ساعت اقامت، ۱۸۰ هزار تومان (کرایه یک روز کامل) درخواست کردند که برای ما زیاد بود. نهایتاً، تصمیم گرفتم به مسافرخانه برویم و چند ساعتی استراحت کنیم. دو مسافرخانه پارکینگ نداشتند و زیاد دلچسب نبودند. تصمیم گرفتم به هتل ثمین برگردم که در پرس‌وجو از محلی‌ها، یکی به من پیشنهاد داد به **خانه معلم در خیابان شریعتی** بروم. خوشبختانه آنجا جا داشت، تمیز بود و پارکینگ هم داشت و با هزینه کم ۳۰ هزار تومان برای یک شب، اتاق به ما دادند.

پس از جابجایی، گشتی در شهر خوی زدیم. نکته جالب اینکه شب‌ها در خیابان شریعتی، جگرکی‌ها با زغال و منقل بساط می‌کنند که مشتری زیادی هم داشتند. ما هم شام را جگر خوردیم و به هتل برگشتیم و به امید یک سفر خوب در فردا به خواب رفتیم.

صبح فردا، ساعت ۸ بعد از تحویل اتاق به سمت ترمینال خوی حرکت کردیم. پس از ورود به پارکینگ و تحویل ماشین، وارد محوطه داخلی ترمینال خوی شدیم و به دفتر مراجعه کردم. پس از تحویل پاسپورت‌ها، متصدی ثبت از ما خواست منتظر بمانیم. کمی نگران شدم که نکند زیاد معطل شویم، اما متصدی گفت که ون تا ساعت ۹ حرکت می‌کند و همینطور هم شد. ده دقیقه به ۹ صدا کردند تا به سمت ون برویم و ساک‌ها را عقب بگذاریم. خلاصه بعد از جا زدن ساک‌ها و پرداخت کرایه (نفری ۴۰ هزار تومان) به سمت **مرز رازی** حرکت کردیم.

چالش‌های مرز و ورود به ترکیه

مسیر خوی به رازی پرپیچ‌وخم‌تر از آنی بود که فکر می‌کردم. در طول مسیر، با همسفرهایمان صحبت کردیم؛ اکثر آن‌ها چند باری به ترکیه رفته بودند، اما حتی نصف من هم اطلاعات نداشتند و از اطلاعاتی که من به واسطه مطالب این سایت داشتم، حیرت‌زده بودند. به آن‌ها گفتم که این اطلاعات را از سایت آقای ضربی خوانده‌ام و تشویقشان کردم سری به سایت بزنند. ماشینی که با آن به وان می‌رفتیم، یک ون بنز بود که راننده‌اش جوانی حدوداً سی ساله به نام داوود، اهل ترکیه بود. پس از حدود ۵۵ کیلومتر به شهر قطور رسیدیم که بعد از سوخت‌گیری در جایگاه مسخره قطور، حدود یک ساعت بعد به مرز رازی رسیدیم.

ازدحام و بی‌نظمی در مرز

مرزی که تا به حال عکس‌هایش را از سایت دیده بودم و دیدن از نزدیکش برایم جالب بود. ابتدا فکر می‌کردم چون وسط هفته است و فصل سرد سال، مرز خلوت خواهد بود، اما اشتباه می‌کردم. مرز پر از آدم بود، اما اصلاً قیافه‌شان به مسافر نمی‌خورد. وقتی پرس‌وجو کردم، فهمیدم که از بدشانسی ما، آن روز، روز **معافیت گمرکی** است (روزهای یکشنبه و سه‌شنبه روز معافیته) و اهالی اطراف مرز (عمدتاً آذربایجانی‌ها که نزدیک مرز سکونت دارند) هر چقدر آدم می‌توانند می‌آورند (از پیرمرد و پیرزن ۱۰۰ ساله تا بچه‌های شیرخواره) و پاسپورت‌هایشان را به دلال‌های مرز می‌دهند تا با آن کالای بدون گمرکی (عمدتاً شکر و سیگار) بیاورند و در ازای آن به سرپرست آن خانواده یا کسی که آن‌ها را آورده، پول می‌دهند.

همین که وارد کانکس شدیم، با صف شلوغی مواجه شدیم. در یک ردیف صف ایستادیم که ناگهان با ورود محلی‌ها، صف از حالت یک ردیفی درآمد و بیست لایه شد و یک لحظه به ته صف افتادیم و در مقابل آن همه جمعیت و گروه، حرفمان هم پیش نرفت. متاسفانه امکانات مرز ضعیف است و فقط یک لاین خروجی داشت که جوابگوی آن حجم عظیم متقاضی خروج نبود. خلاصه، پس از تحمل حدود یک ساعت و نیم فشار و ازدحام و نفس کشیدن در کانکسی که حدود ۲۰۰ نفر آدم در آن بود (واقعاً اکسیژن کم بود و حس خفگی دست می‌داد و دختر کوچولویم واقعاً اذیت شد)، نوبتمان رسید و کارهای خروجی انجام شد و وارد مرزبانی ترکیه شدیم.

دعوا در مرز و حرکت به سمت وان

وقتی وارد اتاق کنترل و زدن مهر خروجی ترکیه شدیم، باز هم همان وضعیت مرزبانی ایران را داشت: یک لاین و ازدحام نفرات که واقعاً دیگر تحملش را نداشتم. به هر حال، همین که ناامیدانه وارد صف شدیم، داوود، راننده ترکی ون، آمد و پاسپورت همه مسافران ون را گرفت و بدون نوبت مهر ورود به ترکیه زدند که خیلی خوشحال شدیم و به سمت ماشین جهت خروج رفتیم. راننده ون گفت در ماشین بمانید تا کارهایش را انجام دهد و بیاید.

مشغول جاگذاری ساک‌ها در ون بودیم که ناگهان صدای بگو مگوی و دعوا از سمت ون‌های خارج از مرز آمد که نمی‌دانم دلال بودند یا راننده. اولش دو سه نفر بودند که همین‌جور تصاعدی زیاد شدند و یکهو نزدیک ۵۰ نفر آدم شروع به کتک‌کاری کردند و بی‌هیچ ملاحظه‌ای و با هرچه دم دستشان بود به سروکله همدیگر می‌زدند. نه کسی سوا می‌کرد و نه پلیس مرزبانی ترکیه (نفرات پلیس سمت ترکیه واقعاً کم بودند) دخالت می‌کرد. به هر حال، مثل گردباد به هم می‌پیچیدند و زیادتر می‌شدند که گروه ضعیف‌تر به سمت مرز ایران فرار کردند و گروه قوی‌تر هم دنبالشان رفتند که از کنار ما رد شدند. صحنه ترسناکی بود و من محکم دخترم را بغل کردم و رفتم کنار تا وسط دعوا گیر نکنیم.

به هر حال، مرز دو طرف را بستند و راننده ما آمد. سریع نشستیم در ون و وارد جاده وان شدیم. وقتی وارد جاده وان شدیم، بعد از گذراندن آن دو ساعت و نیم پر از تنش و استرس، حس خوبی پیدا کردم. جاده وان نسبتاً پهن و واقعاً خلوت است و راه هموارتری نسبت به جاده خوی به مرز رازی دارد. ون ما به سمت وان حرکت می‌کرد و من بیشتر از هر چیزی مجذوب برف زیادی بودم که درست بعد از مرز ایران روی دامنه‌های آنجا وجود داشت، در حالی که درست چند کیلومتر عقب‌تر هیچ اثری از برف نبود. ون در جاده زیبا و برفی مرز کاپیکوی به وان در حال حرکت بود و من در حالی که به موزیک ترکی گوش می‌دادم، به مناظر اطراف نگاه کرده و لذت می‌بردم.

دو آبادی نسبتاً بزرگی که در مسیر از آنجا رد شدیم، اولش **سارای** و بعدش **اوزالپ** بود. پس از آن‌ها دریاچه کوچکی که بعد از اوزالپ بود، واقعاً منظره زیبایی داشت. بعد از حدود سی الی چهل کیلومتر پس از دریاچه (ساعت ۱۳:۳۰ به وقت ایران و ۱۲ به وقت وان)، به شهر وان رسیدیم. ابتدا، حاشیه شهر مناظر زیبایی مانند همه شهرهای دیگر ندارد، اما با ورود به مرکز شهر و دیدن مراکز فروش و جنب‌وجوش موجود، حس خوبی به آدم دست می‌دهد.

انتخاب هتل در وان و شروع خرید

قبل از رفتن به وان و با مطالعه سایت، تصمیم گرفتم به **هتل آکدامار** بروم و اگر موفق نشدم تخفیف خوبی بگیرم، به هتل فواد یا یاقوت بروم. در ون ما، یک مرد مؤدب و جاافتاده ترک بود که به ما پیشنهاد داد به **هتل رویال بِرک** برویم و حتی با آنجا تماس هم گرفت. آن‌ها گفتند قیمت آخرشان برای اتاق دو تخته شبی ۱۴۰ لیر است که وقتی من قبول نکردم، نصف مسافران (که هتلی رزرو نکرده بودند) با توجه به اطلاعات کامل من، آن‌ها هم قبول نکردند.

بعد از رسیدن به وان، راننده ما را جلوی دفتر شرکت حمل‌ونقل پیاده کرد. با درخواست ما برای بردن به هتل، ناچار شد به سمت هتل برود. با توجه به اطلاعاتی که داشتم، شش نفر از همسفرها با من آمدند و چند نفری هم که رزرو کرده بودند و چند نفری هم دنبال هتل ارزان، به هتل تهران (شبی ۵۰ لیر با صبحانه) و میوان (شبی ۵۰ لیر با صبحانه، ناهار، شام) رفتند. به هر حال، ون ما را جلوی هتل آکدامار پیاده کرد و ما چمدان به دست وارد هتل آکدامار شدیم و به سمت رزروشن رفتیم و پس از سلام و احوالپرسی، برای اتاق دو تخته شبی ۱۶۰ لیر خواستند که با اونی که فکر می‌کردیم فرق می‌کرد.

خلاصه چانه‌زنی را شروع کردم و من حاضر شدم تا ۹۰ لیر بدهم، ولی آن‌ها آخرین قیمت را از ۱۲۰ لیر کمتر نیامدند و من هم ترجیح دادم به **هتل فواد** بروم. با آن همراهانمان که آمده بودند، به هتل فواد که در نزدیکی آکدامار بود، رفتیم و آنجا هم اولش گفتند برای اتاق دو تخته شبی ۱۲۰ لیر. اما با چانه‌زنی و اعلام اینکه دوست آقای ضربی هستیم و او ما را فرستاده، شبی ۸۰ لیر تمام کردیم و پاسپورت‌ها را داده و چمدان به دست راهی اتاق‌هایمان شدیم.

بعد از یک استراحت کوتاه و جاگذاری وسایلمان، برای تبدیل دلار به لیر، خوردن ناهار و بررسی اولیه مراکز خرید و خیابان‌ها و موقعیت هتل، از هتل خارج شدیم. نکته جالبی که می‌توان به آن اشاره کرد، وفور غذاخوری در قالب کبابی‌ها و فست‌فودها بود که برایم جالب بود. ضمناً دم در هتل هم دو پاساژ بود که راسته موبایل‌فروشی بود و جوانان زیادی اطراف آن‌ها می‌چرخیدند که حس و هوایش شبیه پاساژ علاءالدین تهران بود.

با توجه به مطالعه مطالب سایت، برای تبدیل دلار به لیر به **خیابان جمهوریت** رفتم. نرخ تبدیل در صرافی‌ها ۲.۳۷ بود. صرافی اول بالاتر نخرید و صرافی دوم ۲.۳۸، اما در صرافی سوم (تقریباً روبروی **ال سی وایکیکی**) ۲.۳۹ دادیم (دیگر بالاتر نمی‌رفتند).

پس از تبدیل پول و گشت‌وگذار اولیه، یکی از غذاخوری‌ها را انتخاب کردیم و برای خوردن دونر کباب سفارش دادیم که از شانس ما تمام شده بود. به جای آن، **کوفته کباب** (شبیه کباب تابه‌ای خودمان بود) سفارش دادیم که وقتی آوردند دیدیم غذای خوبی است. ضمناً یک حسنی که غذاهای ترک دارند، استفاده درست و بجا از ادویه است که واقعاً در طعم غذاها تاثیر می‌گذارد.

بعد از خوردن ناهار (البته به عصرانه می‌خورد)، وارد خیابان کاظم کارا شدیم و اولین مرکز فروشی که رفتیم **ViAR** بود که خیلی بزرگ بود و اجناسش (صرف‌نظر از کیفیت) واقعاً ارزان بود. ضمناً برای همه جور سلیقه‌ای لباس داشت. همسرم کاملاً سرگرم بررسی و ارزیابی بود و من هم نقش نگه‌دارنده دختر کوچولویم و محاسبه‌کننده لیر به ریال را ایفا می‌کردم. بعد از یک خرید مختصر از ViAR، تقریباً روبروی ما فروشگاه **Radio Park** قرار داشت که آنجا هم لباس‌های خوب و به قیمتی داشت. یک سری هم آنجا زدیم و چند تکه لباس هم خریدیم. بعد خواستیم به **DeFacto** برویم که با توجه به تاریکی هوا و خستگی ناشی از روز پرچالشمون، تصمیم گرفتیم برای استراحت به هتل برویم و بقیه کارها را به فردا موکول کنیم.

ادامه خرید و تجربه بارش برف

صبح چهارشنبه ۱۵ بهمن، بعد از یک خواب سنگین ناشی از خستگی دیروز، از خواب بلند شدیم و پس از دوش گرفتن و پوشیدن لباس، به رستوران هتل جهت خوردن صبحانه رفتیم. صبحانه‌اش بد نبود و تقریباً در سلف، انواع مرباها، کره، لبنیات، تخم‌مرغ، آش تند، کالباس، شکلات و… ارائه شده بود. بعد از خوردن صبحانه، آماده رفتن به خیابان شدیم و برای شروع، اول به شعبه **DeFacto** رفتیم. اجناسش خوب و تکمیل بود و حسنی که دارد (البته اکثر فروشگاه‌ها دارند)، این است که قسمت‌های لباس کودک و آقایان و خانم‌ها در طبقات مجزا ارائه می‌شوند.

بعد از یک گشت‌وگذار حسابی در دفاکتو و خرید چند تکه لباس برای خودم و همسرم و ملیکا کوچولویم، تصمیم به رفتن به **LC Waikiki** گرفتیم، ولی سر راهمان دوباره به ViAR رفتیم و کمی لباس سوغاتی گرفتیم؛ از جمله یک پالتوی خوب که در تخفیف ۲۴ لیر (۳۲ هزار تومان) می‌فروختند که برای خواهرم خریدم. بعد از آن، سری هم به فروشگاه **وان پارک** زدیم که زیاد به دلمان نچسبید و با توجه به سنگینی لباس‌های خریدمان به هتل برگشتیم و نفسی تازه کردیم و به خیابان جمهوریت برگشتیم.

قبل از رسیدن به ال سی، وارد فروشگاه **Mavi** شدیم. واقعاً اجناس ماوی با کیفیت و زیبا هستند، ولی قیمتشان به نسبت بقیه جاها بیشتر است. ما قصد داشتیم برای همسرم یک شلوار و پالتو از ماوی بگیریم که ترجیح دادیم یک شلوار بگیریم. با توجه به تخفیف‌های محدود ماوی، یک شلوار جین به قیمت ۷۰ لیر (صد هزار تومان) گرفتیم و برای خرید پالتو فعلاً دست نگه داشتیم.

بعد از خروج از ماوی، دیدیم که یواش‌یواش برف شروع به باریدن کرد. از یک طرف خوشحال از دیدن بارش برف (امسال ایران برف ندیدیم)، و از یک طرف هم مضطرب شدم نکند برف شدید بیاید و راه‌ها بسته شود و اینجا زمین‌گیر شویم. خلاصه از همسرم خواستم کمی با احتیاط‌تر خرید کنیم تا یک وقت اگر اینجا زمین‌گیر شدیم، بی‌پول نشویم (هرچند دور از چشم همسرم ۲۰۰ دلار برای همچین وقت‌ها یا خدای ناکرده اتفاق غیرقابل پیش‌بینی پنهان کرده بودم).

در حال حرکت به سمت ال سی بودیم که دخترم با دیدن غذاخوری‌ها شروع به نق زدن کرد و خواست که به رستوران برویم. با توجه به اینکه ساعت هم نزدیک دو بود، تصمیم گرفتیم به رستوران برویم. بعد از کمی گشت‌وگذار و جستجو در رستوران‌ها، یکی را انتخاب کردیم و سفارش دونر کباب دادیم. بعد از مدتی دونرها را آوردند و واقعاً هم خوشمزه بود و حسابی خوردیم و انرژی گرفتیم (جای همه دوستان خالی). بعد از خروج از رستوران و ورود به خیابان، با بارش تندتر و درشت‌تر برف مواجه شدم و کمی مضطرب‌تر شدم.

با کمی پیاده‌روی به فروشگاه LC Waikiki رسیدیم. با تعریف‌هایی که شنیده بودم، توقع جای بزرگ‌تر و شیک‌تری را داشتم، ولی کمی کمتر از انتظارم بود. متاسفانه دخترم خوابش گرفته بود و تصمیم گرفتیم من یک گوشه بنشینم و خانمم خرید کند که نهایتاً من هم یک گوشه گیر آوردم و نشستم، ولی دلم طاقت نمی‌آورد و بعضاً بچه در بغل بلند می‌شدم و در لباس‌های مردانه چرخ می‌زدم. در نهایت، قسمت من از گشت‌وگذار دوساعته در ال سی، یک کفش زمستانی و دخترم هم یک کفش و مقداری هم لباس برای دخترم و خانمم خریدیم.

بعد از خروج از ال سی، عازم هتل شدیم و وسایلی که خریدیم را در اتاق هتل گذاشتیم و بعد از کمی استراحت، برای خرید تصمیم به رفتن به **میگروس** گرفتیم. هوا تاریک شده بود و ما سر خیابان آمدیم و آدرس میگروس را پرسیدیم. گفتند کنار خیابان کاظم کارا بایستیم تا اتوبوس‌ها یا ون‌ها بیایند و سوارمان کنند. هوا سرد بود و نم‌نم برف می‌بارید و زمین خیس بود و هر ون یا اتوبوسی می‌آمد، تقریباً پر بود. بعد از مدتی معطلی، یک اتوبوس ایستاد که سوار شدیم (نفری ۱.۵ لیر). حدوداً یک و نیم کیلومتر که رفتیم، به یک میدان رسیدیم که روبروی یک پمپ بنزین، فروشگاه میگروس نمایان شد. راننده نگه داشت و ما پیاده شدیم و وارد فروشگاه بزرگ میگروس شدیم. واقعاً فروشگاه بزرگی بود و از همه جور جنسی در آن پیدا می‌شد.

ما هم در یک ساعت و نیمی که آنجا بودیم، میوه، تنقلات، آبمیوه، نوشیدنی، شکلات، بیسکوئیت، قهوه، شامپو، صابون، جوراب بچه و… خریدیم. با توجه به گستردگی و ارزانی نسبی اجناس، متوجه گذر زمان نبودیم که با صدای متصدی فروش از بلندگو متوجه شدیم ساعت کارشان تمام شده و باید برویم. کار ما هم تقریباً تمام شده بود و به صندوق مراجعه کردیم. متصدی فروش به من گفت که کارت میگروس می‌خواهی؟ من هم فکر کردم می‌خواهد پول ازم بگیرد و کارت اعتباری بدهد که گفتم نمی‌خواهم. دقیقاً اشتباهم همین بود! آن کارت، **کارت مشتریان میگروس** است و با اولین خرید در ازای یک لیر صادر می‌کنند و شما با ارائه این کارت در خریدهای بعدی از میگروس تخفیف‌های خوبی حتی تا ۳۰-۴۰ درصد می‌گیرید (این موضوع را یک هم‌وطن در برگشت به من گفت و خودش داشت و آنجا فهمیدم چه اشتباهی کردم).

بعد از خروج از میگروس، با برف خیلی شدید و درشتی که به زمین نشسته بود (حداقل ۱۵ سانت می‌شد) مواجه شدیم و چون دیر وقت هم بود، خیابان‌ها خلوت شده بود. دخترم هم در بغلم به خواب رفته بود و با این خلوتی و برف شدید و خرید نسبتاً زیاد در تاریکی هوا، کمی ترسیدم. تصمیم گرفتیم به کنار خیابان برویم تا صرف‌نظر از هزینه، با این وضعیتمان یک تاکسی بگیریم. همین که داشتیم از محوطه پارکینگ میگروس به سمت خیابان می‌رفتیم، یک بی ام و شاسی‌بلند کنارمان ترمز کرد و آقای میانسال و مؤدبی ازمان خواست سوار شویم تا ما را برساند. خانمم به من گفت سوار نشویم، ولی از سر و وضع طرف و صداقت گفتارش اصلاً نیت سوئی برداشت نمی‌شد. به هر حال، سوار شدیم و آن آقا ما را با احترام به هتلمان رساند (با اینکه در صحبت با او حس کردم مسیرش هم با ما یکی نبود).

واقعاً تحت تاثیر محبت آن آقای ترک قرار گرفتم و اینجا بود که فرق استراتژی جذب توریست در کشورمان و ترکیه را متوجه شدم (بعضی وقت‌ها سوءاستفاده هم‌وطنانمان را از خریداران و مسافران خارجی دیدم که چطور دو سه برابر با آن‌ها حساب می‌کنند). خلاصه، بعد از یک خرید خوب و خوردن تنقلاتی که خریده بودیم، به امید یک روز خوب دیگر در فردای اقامت در وان به خواب رفتیم.

روز پایانی و بازدید از دریاچه وان

صبح روز پنجشنبه با توجه به بارش شدید برف، با استرس از خواب بلند شدم (هرچند هواشناسی را چک کرده بودم و آفتابی بود) و اول به بیرون نگاه کردم که از دیدن آسمان آبی و آفتابی خوشحال شدم. پس از خوردن صبحانه مفصل هتل، تصمیم گرفتیم به ساحل دریاچه برویم. برای همین اول پرس‌وجو کردیم و به ما گفتند که اتوبوس‌های دریاچه از **میدان بش یول** حرکت می‌کنند.

برای همین به بش یول رفتیم و در پرسیدن اسم دریاچه مشکل داشتیم که یکی از عابرها فهمید و گفت که باید اتوبوس‌های اسکله را سوار شوید که کمی پایین‌تر است. ما هم رفتیم همان سمت و اتوبوسی را که رویش “اسکله” نوشته بود، سوار شدیم. اتوبوس سریع پر شد و حرکت کرد و من هم دقیق به مناظر و خیابان‌ها و مردم نگاه می‌کردم. تقریباً هفت هشت دقیقه راه رفت که ساحل دریاچه نمایان شد. همین که نزدیک ساحل شدیم، اتوبوس به سمت مراکز مسکونی تغییر مسیر داد و وارد محلات خیلی بی‌نظم و خانه‌های درب‌وداغان و بدشکلی شد و در مسیر هم چند نفری را پیاده کرد. کمی نگران شدم، ولی گفتم شاید در مسیر دریاچه هستیم. اتوبوس در آن کوچه‌های باریک و غمزده می‌رفت تا به یک مکان بزرگ با دیوارهای بلند رسید که مردم ازدحام کرده بودند. از قیافه دربان و مردم و آن دیوارها فهمیدم آنجا **زندان شهر وان** است.

راننده اعلام کرد که اینجا آخر خط است. من هم هاج و واج رفتم به او گفتم ما ایرانی هستیم و می‌خواهیم به ساحل دریاچه برویم، اینجا دیگر کجاست؟ راننده گفت باید بهم می‌گفتی تا نزدیک ساحل پیاده‌ات می‌کردم، ولی حالا بنشین، مسافران برگشت را که می‌برم، پیاده‌تان می‌کنم. خلاصه ماشین دوباره پر شد و حرکت کرد و در آن محله‌های دلگیر و کوچه‌های غم گرفته گذشت تا به خیابان اصلی رسید. راننده اتوبوس به ما گفت اینجا را یکسره پیاده بروید تا به ساحل برسید.

بعد از پیاده شدن، راهی ساحل شدیم و چیزی در حدود بیست دقیقه پیاده راه رفتیم (پیاده‌روی توأم با اعتراض‌های همسرم که این چه ساحلی است دیگر!). نزدیک ساحل که شدیم، بی‌رونقی و سوت و کور بودن اسکله توی ذوق می‌زد و مشخص بود به خاطر اینکه در آن وقت روز و وسط هفته در فصل سرد بود، تقریباً جز ما و چند نفر دیگر کسی در ساحل نبود. پس از نیم ساعتی توقف و گرفتن چند عکس، بنا به درخواست مکرر دختر و همسرم تصمیم به برگشت گرفتیم که پیاده و بچه در بغل تا محل عبور اتوبوس برگشتیم و کمی که ایستادیم، یک ون ایستاد و ما را برای میدان بش یول سوار کرد.

به میدان که رسیدیم، بنا به درخواست دخترم رفتیم و ناهار خوردیم و تصمیم گرفتیم امروز کارهایمان را تمام کنیم تا فردا صبح راه بیفتیم. برای همین هم، با توجه به اینکه اکثر خریدهایمان را کرده بودیم و **Koton** و **Collins** و **Flo** و **Amit Perhan** را تا به حال در مسیرمان ندیده بودیم، پرس‌وجو کردم و فهمیدم بالاتر از تقاطع کاظم کارا و جمهوریت قرار دارند که تصمیم گرفتیم بعد از یک استراحت به آنجا برویم.

خرید در Koton و پایان سفر

بعد از استراحت و خروج از هتل، با ۵ دقیقه پیاده‌روی به Koton رسیدیم. از دیدن آن همه اجناس باکیفیت و قیمت نسبتاً مناسب، کمی هیجان‌زده شدیم و افسوس خوردیم که چرا در آخر خریدهایمان اینجا آمدیم. موضوع دیگر که توی ذوق می‌زد، افزایش ناگهانی و چندین برابری ایرانی‌ها بود (از ظهر پنجشنبه واقعاً ایرانی‌های زیادی که عمدتاً آذری بودند در وان دیده می‌شدند). به هر حال، یک شلوار و کاپشن واقعاً باکیفیت از کوتون برای همسرم، و یک کاپشن بچگانه برای دخترم خریدیم (کاپشن ۸۰ لیر و شلوار ۴۵ لیر و کاپشن دخترم ۴۵ لیر). دقیقاً در این نقطه دیگر بودجه خریدمان تمام شد و با اینکه هنوز عطش خرید داشتیم، بناچار به سمت صندوق آمدیم (کاش اول به کوتون می‌رفتیم). صندوق به خاطر استقبال از اجناس خوب کوتون و حضور آخر هفته ایرانی‌ها، ازدحام زیادی داشت و تقریباً یک ربع معطل شدیم تا نوبتمان شد.

بعد از خروج از کوتون، یک سری هم به **Collins** زدیم که آنجا هم اجناس خوب و باکیفیتی داشت که قیمتش تقریباً در حد ماوی بود و از آنجایی که تصمیم به خرید نداشتیم، زود برگشتیم. با توجه به وضعیت بودجه‌مان، دیگر به **Flo** و **Aydin Pirhan** نرفتیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *