افسانه تامارا آمیخته با تاریخ وان : «تامارا» دختر زیبای کشیشی بوده است که در جزیره ای نزدیک شهر «وان» با پدر در کلیسایی زندگی میکند و از زیبایی بی نظیرش، پسران جزیره در حسرت یک نگاه اش و او ، دلباخته ی پسرکی چوپان و دور…..
تامارا هر نیمه شب به نشانه و اشاراتی _ سوسوی فانوس یا شعله ی آتشی _ افروخته بر فراز صخره یا بلندایی به انتظار مینشیند و پسرک هر نیمه شب از آن سوی جزیره شناکنان به سوی تامارا شتابان…
تا اینکه کشیش پدر متوجه میشود و برای ممانعت از دیدارهای شبانه این دو، دخترک را با معجونی به خواب عمیق وامیدارد و خود به بلندایی در جزیره میرود و به رسم و نشانه ی موعود آن دو دلداده، فانوسی بر می افروزد و پسرک را به سوی اشارت فرا میخواند.
کشیش از دور نظاره میکند و هر آن گاه که پسرک به نزدیکای خشکی می رسد، فانوس را بر بلندای دورتری میبرد و پسرک باز برای رسیدن به اشارت شنا میکند( البته در برخی روایت ها گفته اند که کشیش فانوس را بر زورقی نهاده و در آب رها میکند) ….
اکنون پسرک در میانه ی امواج، از پای افتاده و بی رمق نام دلداده اش را تکرار میکند: «آه تامارا…..آه تامارا!!»و نهایتا در موجی بلند محو و ناپدید میشود. تامارا که با این فریادهای منعکس در باد و موج از خواب برخاسته، شاهد آخرین خیزش موج و ناپدیدی پسرک است و بی توقف خود را به آب پرتاب میکند.
و قرن هاست که پژواک صدای پسرک،هر شب در جزیره می پیچد. جزیره ای که نامش «آه تامارا»/ «آکدامارا»/ «آکدامار» Akdamar است.
? ترانه زیر نیز برگرفته از افسانه تامارا آمیخته با تاریخ وان و به همین نام است که با صدای یوجِل آرْزِن خواهید شنید.
“Yücel Arzen – Ah Tamara”
«آه تامارا – یوجِل آرْزِن»
از دختران موطلایی وان،گواش و دیگور شنیدم این حکایت را
تامارا!
تو را نه زبانی ماند و
نه انجیر و انار و نازی
چه بسیار تلاش و مغلوبیِ عشق
چه بسیار در آستانه ی انتحار
می ارزد که
تو طرد دین ات شوی
و من رنجش مولایم
میارزد که
به روزنه ای حتی
به سوی ات بشتابم
بگذار مرا بکشند
و نابوده ام بدانند
بگذار نام ات را فراموش کنند
و پنهان…
تامارا!
عشق جزیره ای است در نهایت…
عشق در جزیره ای است
***
ماه در چرخش شبانه اش
سرخ فام همچون خون
ابر در گذر از فرازم
میپوشاندم همچو تور
در کویر عشق هستم
و در برکه ی غم
تو در راهم جرقه ی نوری باش
ای تامارا!
نمیتوانم لمس ات کنم
که ممنوعه ای بر من
راه رسیدن به تو پر مشقت است
و پر فریب
تو نان و قوت منی
و نهایت راه من
جرقه ی نوری باش به راهم
تامارا….
عشق جزیره ای است
عشق در جزیره است و تمامی اینها افسانه ی ماست ای تامارا!
همچو پوست سخت عقربی است
عشق ات بر دوش
همچو خنجری سیاه
همچو تفنگ دشمنی در انتظار
همگان بدانند
اینگونه سرشت و
اینگونه جان ستاندنی است
حکم عشق تو
به حسرتی پرتاب ام کن
و به برکه ای دفن ام کن
بر فرزندان ات نام و
خشم هزار ساله ام را بیاموز
تا بدانند
این گونه سرشت و
اینگونه جان ستاندنی است
حکم عشق تو
تامارا!