سفر به وان با دوچرخه – سفرنامه نوید

 

 

سفرنامه وان ترکیه با دوچرخه: از رویا تا واقعیت در جاده صلح

سفر؛ فرصتی برای فراغت، پرده‌برداری از ناشناخته‌ها، دیدن بی‌واسطه، پخته شدن و ارضای کنجکاوی‌هاست. سفر یعنی تنوع، شناخت انسان‌ها در لباس دیگر، مشاهده و مقایسه. سفر یعنی مکاشفه، پرداختن به راز و رمزها، تجربه رنگ و بوها، آمیزش فرهنگ‌ها و آشنایی با آداب و رسومی متفاوت. سفر یعنی دوردست را در دست گرفتن، فاصله‌ها را برداشتن، تلطیف روان و تغذیه جان. سفر یعنی گشودن پنجره‌ها رو به جهان هستی، زندگی به وسعت گیتی، پاسخ به پرسش‌ها و سیر آفاق و انفس. سفر یعنی کوله‌باری پر از خاطره، تحول، تغییر، تجربه، زیبایی، عشق و زندگی.

گر مرد رهی میان خون باید رفت

وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه درنه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

همه چیز از یک بعد از ظهر زمستانی شروع شد. بهمن رستم‌پور زنگ زد و یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز سفر با دوچرخه را مطرح کرد. با هومن (خانباباخانی) صحبت کرده بودند و قرار شد من را هم در جریان بگذارند. مقصد؟ باکو! در مقابل این پیشنهاد دیگر نمی‌شد مقاومت کرد! فقط چند مشکل کوچک مطرح بود: اول اینکه من دوچرخه نداشتم! دوم اینکه تا به حال با دوچرخه جایی نرفته بودم! و سومین و همیشگی‌ترین مشکل: پول!

با خودم فکر کردم اول کمی در اینترنت تحقیق کنم، شاید فرجی شد. خلاصه از گوگل مپ گرفته تا تقریباً همه گزارشات سفر به باکو، چه با دوچرخه و چه با هر وسیله دیگری را مطالعه کردم و بالاخره مصمم به این سفر شدم. نمی‌خواهم زیاده‌گویی کنم، پس با هر مشقتی بود، بعد از عید نوروز یک دوچرخه دست‌دوم خریدم و به اندازه یک دوچرخه نو برایش خرج کردم تا آماده سفر شد. به بهمن و هومن گفتم که من آماده‌ام، البته دوچرخه من آماده است و تا خرداد ماه من از لحاظ بدنی هم آماده می‌شوم تا بزنیم به جاده.

خرداد ماه داشت نزدیک می‌شد و من برای آمادگی بدنی تمام کارهایم را با دوچرخه انجام می‌دادم؛ از سر کار رفتن بگیر تا نانوایی و خرید خانه!

ناگهان مشکل جدیدی پیش آمد! پاسپورت بهمن و هومن آماده نبود و تا آخر تابستان هم آماده نمی‌شد. این یعنی ضد حال!

خلاصه سعی کردم بی‌خیال نشوم. این سفر مثل خوره به جانم افتاده بود و نمی‌توانستم از آن بگذرم، اما خب یک همسفر می‌خواستم. به چه کسی می‌شود اعتماد کرد؟ با توجه به تجربیاتی که در سفرهای قبلی –مخصوصاً سفرهای خارج از کشور– داشتم، می‌دانستم همسفر خوب خیلی مهم و البته خیلی کمیاب است؛ کسی که سفر را برایت زهر مار نکند و خاطره بدی برایت به جا نگذارد. رفتم سراغ لیست دوستانم در دفترچه تلفن موبایل و فیس‌بوک و… با چند نفری تماس گرفتم، اما هر کدام به نوعی معذوریت داشتند. فقط اشکان (نبی‌زاده) بود که پایه سفر بود. خلاصه تصمیم گرفتیم که یک مسیر جدید انتخاب کنیم. باز هم رفتم سراغ اینترنت. این بار گزینه‌های بیشتری وجود داشت: **وان ترکیه**، ایروان ارمنستان و…

اوایل مرداد تصمیم گرفتیم که از مرز بازرگان به ترکیه و از آنجا هم از راه مرز مارگارا به ارمنستان برویم. غافل از اینکه **مرز مارگارا (مرز مشترک ترکیه و ارمنستان) بسته شده** و ما سه چهار روز قبل از حرکت فهمیدیم! باز هم برنامه کنسل شد و ما بارها را زمین گذاشتیم! کلافه شده بودم. از طرفی شدیداً مایل به سفر بودم و از طرف دیگر همه‌اش مشکل پیش می‌آمد. چند هفته گذشت. مشخص بود که اشکان سرد شده، ولی درون من هنوز این آتش سفر شعله‌ور بود. یاد جمله‌ای از استاد عیسی امیدوار افتادم که می‌گفتند: “برای شروع سفر به مسائل پیش‌پاافتاده مثل مشکلات مالی فکر نکنید. فقط حرکت کنید تا همه چیز برایتان جور شود.” بنابراین من هم تصمیم داشتم این سفر را با کمترین هزینه و بدون تشریفات انجام دهم. دوباره رفتم گزینه‌های موجود را بررسی کردم. بدون شک **وان ترکیه از همه مناسب‌تر بود**. شروع کردم به تحقیقات بیشتر تا ضریب مشکلات احتمالی را به حداقل برسانم. برای شب‌مانی چادر داشتیم و وسیله حمل و نقلمان هم که دوچرخه بود. از یک طرف برنامه‌ریزی و از طرف دیگر تحریک کردن اشکان شده بود کار من. خلاصه همه چیز آماده شد. البته به این راحتی‌ها هم نبود. جا دارد اینجا از آقای محسن دلیل حیرتی، رئیس سابق هیئت دوچرخه‌سواری، و پسرشان آقا ایمان، رئیس فعلی هیئت، یک تشکر ویژه داشته باشم که با محبت‌های بی‌دریغشان راه این سفر را برایمان هموار کردند.

با اشکان تصمیم گرفتیم یک شعار هم همراه داشته باشیم تا این همه راه را حداقل با یک پیام جهانی برویم و سفر ما یک بار معنوی هم داشته باشد. پس از رایزنی‌های فراوان، تصمیم بر این شد که با یک **پیام صلح**، پا در رکاب کنیم. “صلح در دستان ماست” شعاری بود که در طول سفر به همراه داشتیم.

از دو روز قبل از شروع سفر، خرید مایحتاج را آغاز کردیم: سه تا قوطی کنسرو، دارو و تجهیزات امداد، لوازم یدکی دوچرخه و بالاخره هر چه که به ذهنمان می‌رسید. عوارض خروج را در رشت پرداخت کردیم تا لب مرز وقتمان تلف نشود. با توجه به ضیق وقت و مرخصی یک‌هفته‌ای، تصمیم بر این شد که با ماشین شخصی تا **مرز رازی** برویم و از آنجا فاصله ۱۰۵ کیلومتری تا شهر وان را رکاب بزنیم. البته علاوه بر این، برای سفر به جنوب دریاچه وان و بازدید از **جزیره آکدامار** هم نقشه کشیده بودیم. نفری دویست دلار برداشتیم و سفر آغاز شد.

روز اول: پنج‌شنبه، ۲۷ شهریور ۱۳۹۳ – از رشت تا خوی

صبح ساعت هفت آماده حرکت شدیم. باران بسیار شدیدی می‌بارید که بار زدن وسایل را در ماشین با مشکل روبه‌رو کرده بود. از رشت به سمت هشتپر و آستارا حرکت کردیم. تا خود آستارا باران با ما مسابقه داشت. از جاده اردبیل از شدت باران کاسته شد، ولی مه غلیظی جاده را پوشانده بود و ترافیک سنگین. همین باعث شد که ما از دیدن زیبایی‌های جاده، مخصوصاً گردنه حیران، بی‌نصیب شویم. ولی از دست‌فروش‌های کنار جاده دو تا ظرف آلو جنگلی قرمز، زرد و سیاه خریدیم و چقدر خوشمزه بود. بالاخره به اردبیل رسیدیم. بعد از کمی گشتن در شهر برای یافتن یک جای خوب و ارزان برای ناهار توقف کردیم. جای همگی خالی، یک دیزی چرب به عنوان ناهار و یک چای قندپهلو هم شد دسر. فلاسک چایمان را پر از آب جوش کردیم و به سمت تبریز به راه افتادیم. پس از طی مسافتی، نرسیده به بستان‌آباد تصمیم به چند دقیقه استراحت و صرف چای گرفتیم که به علت سهل‌انگاری من، فلاسک از روی صندوق عقب ماشین افتاد و شکست و تمام آب جوشمان هدر رفت! خلاصه دست از پا درازتر به راه افتادیم به سمت تبریز. در جاده مزارع زیبای آفتابگردان و دست‌فروش‌هایی که گل آفتابگردان می‌فروختند، منظره زیبایی به وجود آورده بودند.

بیرون شهر تبریز کنار یک پمپ بنزین توقف کردیم تا یک لیوان چای بخوریم. همان‌جا اشکان یک فلاسک جدید خرید و به راه افتادیم. تاریکی هوا و خستگی مانع نشد که تا خوی نرانیم. وقتی وارد خوی شدیم، همه‌جا تعطیل و شهر خلوت بود. تصمیم گرفتیم شب را در خوی بمانیم و صبح زود به سمت مرز حرکت کنیم. قرار شد برویم در پارک چادر بزنیم، ولی جمع کردن وسایل صبح روز بعد کلی وقت ازمان می‌گرفت و ممکن بود در شلوغی مرز کلی از وقتمان به هدر برود. بنابراین یک مسافرخانه با یک اتاق دوتخته فاقد امکانات با شبی ۲۵۰۰۰ تومان پیدا کردیم و رفتیم آنجا. اشکان از خانه با خودش برنج و قورمه سبزی آورده بود. آن را گرم کردیم و خوردیم. اشکان به سرعت به خواب رفت، ولی من نمی‌دانم به خاطر آلوی نشسته بود که خورده بودم یا دیزی، که همه‌اش حالت دل‌به‌هم‌خوردگی داشتم! خلاصه شب را به هر سختی بود صبح کردم.

من و اشکان در مسافرخانه شهر خوی

من و اشکان در مسافرخانه شهر خوی

روز دوم: جمعه، ۲۸ شهریور ۱۳۹۳ – از مرز رازی تا وان با دوچرخه

صبح را با حال بسیار بدی شروع کردم! تهوع شدیدی داشتم که باعث شد بدنم کلی آب و املاح از دست بدهد. با این حال، حرکت کردیم به سمت قطور و **مرز رازی**. هوای خوب و جاده بسیار زیبای قطور حالم را بهتر کرده بود. به محض رسیدن به پایانه مرزی رازی، اشکان شروع به سوار کردن دوچرخه‌ها کرد و من هم حلیم آماده‌ای که با خودمان داشتیم را درست کردم. پس از صرف حلیم و جمع کردن باروبنه و تعویض لباس‌هایمان، ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و با دوچرخه به سمت گمرک حرکت کردیم. البته این را هم بگویم که حین بستن وسایل متوجه شدیم که به علت عجله یا شاید هم حواس‌پرتی، میله‌های چادر را در رشت جا گذاشتیم! دیگر از این بهتر نمی‌شد! هیچ کاری نمی‌شد کرد. نه می‌شد برگشت و نه می‌شد آنجا میله تهیه کرد! بالاخره تصمیم گرفتیم ریسک کنیم و بدون چادر برویم. اگر مجبور می‌شدیم به هر دلیلی شب را اطراق کنیم، جایی برای ماندن نداشتیم. یا باید یک مسجد پیدا می‌کردیم و یا باید بیدار می‌ماندیم! وسط بیابان هم نمی‌شود انتظار امنیت کامل داشت. بالاخره دل را به دریا زدیم و راه افتادیم. نگران و دودل بودیم، ولی کاری بود که باید تمام می‌کردیم. برخورد مسافران و سربازهای مرزی با ما واقعاً جالب بود. به محض ورود به گمرک از اینکه عوارض خروج را قبلاً پرداخت کرده بودیم، خوشحال شدیم. یک باجه بانک بیشتر وجود نداشت که مسئولش هم هر دقیقه قهر می‌کرد و دعوا و مرافعه‌ای بود که بیا و ببین! یک سرگرد نیروی انتظامی تا ما را دید، راهنمایی‌مان کرد پیش همکارش تا خارج از نوبت پاسپورت‌هایمان را مهر بزنند و بدون بازرسی و معطلی از مرز رد شویم. خدا خیرش بدهد.

در گمرک ترکیه هم زیاد معطل نشدیم و بدون بازرسی وارد خاکشان شدیم. راننده‌های دُلموش (نوعی ون تقریباً به اندازه مینی‌بوس) شدیداً اصرار داشتند که سوارمان کنند، ولی ما بی‌توجه از کنارشان گذشتیم و وارد مسیر شدیم. چند کیلومتر اول به قدری خاکی و ناهموار بود که راه رفتن در آن مشکل بود، چه برسد به دوچرخه‌سواری آن هم با آن همه بار! راننده‌های دُلموش‌ها هم که رحم نداشتند! با سرعت از کنارمان رد می‌شدند و سنگریزه‌ها را روی مان می‌پاشیدند! به حدی که گاردان دوچرخه‌سواری من به علت برخورد یکی از این سنگریزه‌ها سوراخ شد! بعد از طی چند کیلومتر وضع آسفالت بهتر شد، البته نه خیلی خوب. سربالایی و سرپایینی‌های راه هم حسابی کفرمان را درآورده بود! بعضی جاها مجبور می‌شدیم پیاده شویم و دوچرخه را در سربالایی هل بدهیم. البته منظره‌های جالبی در راه بود و همچنین ماشین‌هایی که بوق می‌زدند و برایمان دوستانه دست تکان می‌دادند، ایرانی‌هایی که ماشینشان را نگه می‌داشتند و بهمان پیشنهاد کمک می‌دادند و ترک‌هایی که کارگر یا مهندسان راه‌سازی بودند و بهمان چای تعارف می‌کردند. همه و همه باعث می‌شد که با روحیه بهتر به سفر ادامه دهیم.

مسیر دوچرخه‌سواری از مرز کاپیکوی تا وان:

  • مرز کاپیکوی (Kapıköy) – سارای (Saray): تقریباً ۱۵-۲۰ کیلومتر، جاده‌ای خاکی و ناهموار در ابتدا، سپس آسفالت بهبود می‌یابد. شیب‌های گاه‌به‌گاه.
  • سارای (Saray) – اوزالپ (Özalp): تقریباً ۱۵-۲۰ کیلومتر، همچنان جاده‌ای با سربالایی و سرپایینی.
  • اوزالپ (Özalp) – وان (Van): حدود ۶۵-۷۰ کیلومتر. در طول مسیر دریاچه ارجک (Erçek Gölü) دیده می‌شود.
  • کل مسیر دوچرخه‌سواری از مرز تا وان: حدود ۱۰۵ کیلومتر.

اولین شهری که به آن رسیدیم “سارای” بود. یک شهر کوچک با جمعیت بسیار کم. خانه‌های ویلایی و دوتغه‌‌ای که بالای همه‌شان یک باتری خورشیدی بود و یک مخزن کوچک کنارش که فکر می‌کنم مخزن آب بود و از این طریق آب گرمشان را تأمین می‌کردند. در ورودی شهر یک توقف کوتاهی داشتیم تا کمی آب و بادام زمینی بخوریم و به راهمان ادامه دهیم. تقریباً ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر تا شهر بعدی “اوزالپ” راه بود، به اضافه همان جاده ناهموار. این بار سربالایی بیشتر بود، البته با شیب کمتر. بدون وقفه تا اوزالپ رکاب زدیم و برای ناهار خوردن وارد شهر اوزالپ شدیم. البته بین راه با یک جوان ایرانی به نام “سجاد” آشنا شدیم که این آشنایی خیلی برایمان خوب شد.

وارد اوزالپ که شدیم، سجاد و ماشینش را در یک کارواش دیدیم. منتظر ما بود. صاحب کارواش، دوست سجاد، یک جوان ترک بود به نام “احمد” و کارگرش به اسم “عمر” که بچه‌های فوق‌العاده‌ای بودند. وارد مغازه‌شان شدیم و کنسرو ماهی که همراه داشتیم را گرم کردیم. سجاد من را با ماشینش به یک نانوایی برد و یک نان بسیار خوشمزه که ترک‌ها به آن “اِکْمِک” می‌گویند گرفتیم. پس از صرف ناهار با سجاد کمی راجع به وان صحبت کردیم و اطلاعات جالبی از او گرفتیم. به ما آدرس یک هتل ارزان‌قیمت را داد که وسط بازار بود و جاهای خوب برای خرید و غذا خوردن را هم به ما معرفی کرد. با سجاد خداحافظی کردیم و قبل از خروج از شهر اوزالپ تصمیم گرفتیم یک دوری در شهر بزنیم. خیلی شهر جالبی بود. کف تمام خیابان‌ها آجر فرش بود و بسیار هم خلوت. مردم و مغازه‌دارها برایمان دست تکان می‌دادند و صدایمان می‌کردند. راستی این را هم یادم رفت بگویم که ما یک بسته شکلات هم داشتیم که هر جا بچه‌های کوچک را می‌دیدیم بهشان تعارف می‌کردیم. یک جا هم با چند تا دختربچه که یکی‌شان انگلیسی بلد بود عکس گرفتیم. چیزی که جالب بود این بود که چه مردم آرام و خوبی بودند.

خلاصه از اوزالپ دل کندیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از کنار یک دریاچه بسیار زیبا به اسم **دریاچه ارجک (Erçek Gölü)** گذشتیم. منظره غیر قابل وصفی بود. بالاخره به شهر وان رسیدیم. خورشید داشت رو به غروب می‌رفت و شهر پر از جنب‌وجوش بود. لازم است به این نکته هم اشاره کنم که ترکیه از ما یک ساعت و نیم عقب‌تر است و همین باعث شد که ما زمان بیشتری را در اختیار داشته باشیم. خب حالا باید برویم سراغ هتلی که آدرسش را داشتیم، ولی کسی انگلیسی بلد نبود که راهنمایی‌مان کند! یک جا ایستادیم تا از کسی کمک بگیریم که ناگهان یک زوج جهانگرد ژاپنی را دیدیم که یک عالمه کوله بهشان آویزان بود. با هم خوش‌وبشی کردیم و یک گپ کوتاهی زدیم. آن‌ها از اینکه دیدند ما با شعار صلح سفر می‌کنیم، به وجد آمده بودند. راجع به ایران ازشان پرسیدم و فهمیدم که چند روز قبل ایران بودند. ناگهان یادم آمد که هفته پیش من این دو نفر را در رشت دیده بودم! کنار خیابان با یک کتاب در دستشان ایستاده بودند! ازشان پرسیدم که شما هفته پیش رشت بودید؟ و جواب مثبتشان باعث تعجبمان شد! عجب دنیای کوچکیه! با “دای” و همسرش “ماچیکو” عکسی به یادگار انداختیم و ازشان خداحافظی کردیم. همین‌طور که دنبال هتل مورد نظرمان بودیم، یک جوان کم سن و سال که دست راستش تا آرنج در گچ بود، آمد جلو و با انگلیسی شکسته گفت که آدرس را بلد است. ازمان خواست که دنبالش برویم و ما هم همین کار را کردیم. بنده خدا دویست سیصد متر باهامان آمد تا دم در هتل و هیچ پولی هم ازمان نگرفت.

وارد هتل که شدیم، صاحب هتل اتاقمان را که سه‌تخته بود بهمان نشان داد و گفت می‌توانیم دوچرخه‌هایمان را در اتاق بگذاریم. البته ناگفته نماند که اتاق طبقه دوم بود! دستشویی و حمام مشترک بود و چندان تعریفی نداشت. ولی برای ما که شدیداً خسته بودیم، این چیزها مهم نبود و اتاق را به قیمت شبی ۳۰ لیر معادل حدوداً ۴۵۰۰۰ تومان اجاره کردیم. وسایلمان را در اتاق گذاشتیم و تصمیم گرفتیم قبل از بیرون رفتن دوش بگیریم. در حال رفتن به حمام بودم که دیدم دوستان ژاپنی ما وارد هتل شدند! گویا آن‌ها هم می‌خواستند همان‌جا اقامت کنند. باز هم با همدیگر کمی شوخی کردیم و پس از دوش گرفتن قرار شد یک چرخی در شهر بزنیم و شام ترکی بخوریم. قبل از ورود به خاک ترکیه من صد هزار تومان را تبدیل به ۶۸ لیر کرده بودم و با احتساب هزینه‌ها و کرایه هتل چند لیر بیشتر برایمان نمانده بود. این وقت شب هم هیچ صرافی باز نبود تا دلارهایمان را چنج کنیم! یک آقایی آنجا بود که حاضر شد برایمان چنج کند، ولی قیمتی که می‌گفت اصلاً معقولانه نبود. بالاخره “سردار” که یک پسربچه بسیار مؤدب بود و در هتل کار می‌کرد، به ما ۱۵ لیر قرض داد تا ما فردا صبح به او پس دهیم. ما هم تشکر کردیم و رفتیم سراغ یک کباب ترکی درست‌وحسابی. وقتی برگشتیم هتل، اشکان از شدت خستگی خر و پفش بلند شد، ولی من تازه بدنم یادش افتاده بود که صبح چه اتفاقی افتاده بود! خلاصه یک لرز شدید حدود ۵ دقیقه زدم و دندان‌هایم به شدت به هم می‌خورد. بدنم شدیداً خالی کرده بود. کمی که آرام‌تر شدم، رفتم سراغ کیف کمک‌های اولیه و پودر سرم ORS را درآوردم و با آب مخلوط کردم و خوردم. روی تخت دراز کشیدم و موبایلم را برداشتم. راستی هتلش با اینکه خیلی بی‌امکانات بود، ولی اینترنت وایرلس داشت که در نوع خودش جالب بود. تا حالم بهتر شود، یک مقدار با اینترنت کار کردم و بعد هم به خواب سنگینی فرو رفتم.

زوج جهانگرد ژاپنی در وان

زوج جهانگرد ژاپنی

روز سوم: شنبه، ۲۹ شهریور ۱۳۹۳ – گشت‌وگذار در وان و قلعه تاریخی

صبح ساعت هشت بیدار شدیم. خواب خیلی خوب و راحتی داشتیم. به اولین چیزی که فکر می‌کردم، پس دادن پول آن بنده خدا بود. سریع آماده شدیم و زدیم بیرون. باران نم‌نم و قشنگی می‌بارید. هوا هم برعکس دیروز کمی سرد شده بود. هنوز شهر کاملاً بیدار نشده بود. یاد مغازه‌دارهای رشت افتادم که تازه ساعت ده، کم‌کم شروع به باز کردن مغازه‌هایشان می‌کنند! در خیابان **جمهوریت** شروع کردیم به قدم زدن و اولین صرافی که دیدیم باز است، رفتیم تویش. اسم صاحبش “صفا” بود. عجالتاً یک صد دلاری چنج کردیم و ۲۲۰ لیر گرفتیم. وقت خوردن صبحانه بود و ما هم از گرسنگی ضعف کرده بودیم. از صفا سراغ یک جای خوب برای صبحانه گرفتیم. روبه‌روی صرافی داخل یک کوچه که سنگ‌فرش بود، چند تا مغازه کنار هم بود که ظاهراً شغلشان به صورت تخصصی صبحانه دادن بود! از تاریخ تأسیسشان که روی سردر مغازه زده بود، می‌شد فهمید که بیشتر از ۶۰ سال است که دارند صبحانه می‌فروشند! جای بسیار باصفایی بود. میز و صندلی‌ها به طرز زیبایی وسط کوچه چیده شده بودند و بالای سرشان چتر بزرگی بود. یکی از میزها را برای نشستن انتخاب کردیم و آماده سفارش دادن صبحانه شدیم. پسر جوانی که پیشخدمت بود، جلو آمد و شروع کرد به زبان ترکی ازمان سفارش گرفتن! از آنجایی که هیچ‌کدام حرف هم را نمی‌فهمیدیم، بلند شدم و داخل مغازه رفتم تا از نزدیک به منو یک نگاهی بیندازم. خلاصه سفارش عسل با سرشیر دادم. چند دقیقه بعد همان جوان که اسمش “قدیر” بود با دو تا ظرف پر از سرشیر گاومیش و عسل که کنارش یک مشت پودر فندق هم ریخته بود، پیدایش شد. یک مدل نان هم داشتند به اسم **”چُرِک”** که کمی روغنی بود و مزه فوق‌العاده‌ای داشت به همراه چند برش بربری تازه و گرم با دو لیوان چای داغ، روی میزمان گذاشت. بدون اغراق بگویم که بهترین صبحانه‌ای بود که در عمرم خورده بودم. بعد از صرف نفری دو لیوان چای عالی و یک لیوان شیر گرم که در آن هوا شدیداً می‌چسبید، هیچ‌کداممان دیگر توان بلند شدن از سر میز را نداشتیم! همه چیز عالی بود، فقط قدیر بنده خدا تمام وقت مثل نگهبان دست‌به‌سینه بالای سرمان ایستاده بود تا خدای نکرده کم و کسری نداشته باشیم! باور کنید اگر خجالت حضور او نبود، کل رستوران را بلعیده بودیم! به هر حال جاتون خالی.

صبحانه معروف وان

صبحانه عالی در وان

همین که صرف صبحانه‌مان تمام شد، دو تا جوان انگلیسی آمدند میز بغلیمان نشستند. سر صحبت باز شد و فهمیدیم که تازه از صعود به قله آرارات برگشته و قرار است ظهر به لندن پرواز کنند. یکی‌شان به اسم “بن” شباهت زیادی به “نیکلاس کیج” داشت و همین موضوع باعث کلی شوخی و خنده با هم شد. بالاخره بعد از رد و بدل کردن ایمیل و شماره تلفن، ازشان خداحافظی کردیم و به هتل برگشتیم تا دوچرخه‌ها را برداریم و از شهر بزنیم بیرون.

رفقای انگلیسی در وان

رفقای انگلیسی ما

به محض برگشتن به هتل، پول سردار را به او پس دادم و دوچرخه‌ها را برداشتیم تا به سمت **قلعه تاریخی وان** که در نزدیکی شهر و بالای یک کوه کم‌ارتفاع قرار داشت، برویم. سردار بهمان گفت تا یک مسیری همراهمان می‌کند و راه را بهمان نشان می‌دهد. با دوچرخه‌ها جلوی در اتاقمون ایستاده بودیم که دیدیم یک خانم توریست اروپایی با یک کوله‌پشتی بزرگ دیوتر وارد شد تا از اتاق روبه‌رویمان دیدن کند. به محض دیدن ما و دوچرخه‌هایمان لبخندی زد و سلام کرد و ازمان پرسید که از کجا آمدیم. ما هم به او جواب دادیم و همین سؤال را از خودش پرسیدیم. متوجه شدیم “لیلی” اهل فرانسه است و به‌تنهایی دور دنیا سفر می‌کند. چه با دل‌وجرات؟!

خلاصه همین موقع سردار سر و کله‌اش پیدا شد و از هتل زدیم بیرون. این بار دیگر با خودمان کوله‌بار برنداشتیم تا راحت‌تر رکاب بزنیم. خلاصه اینکه تا میدان **”بِش یول”** با هم رفتیم و بعد از گرفتن آدرس به سمت قلعه راه افتادیم. خیابان‌ها تقریباً خلوت بود تا اینکه در نزدیکی‌های قلعه متوجه یک ساختمان قشنگ با معماری شبیه یک قلعه شدم. فضای سبز و گل‌کاری بسیار زیبایی هم جلویش بود. سریع پیچیدم در محوطه ساختمان و اشکان هم به تبعیت از من همان کار را کرد. در گوشه‌ای از حیاط یک فضای خانه‌مانند که جلویش با فنس پوشیده شده بود قرار داشت. این محفظه محل نگهداری **گربه وان** بود. بد نیست بدانید که گربه وان از نژاد مخصوصی است که بدنش کاملاً سفید و چشم‌هایش یکی زرد و دیگری آبی است! موجود بسیار زیبا و عجیبی است این گربه. در آن ساختمان قلعه‌مانند هم صنایع دستی و دکوری‌های کوچک از شهر و گربه وان می‌فروختند. بعد از کمی سیاحت و سروکله زدن با گربه‌ها، مسیرمان را به سمت قلعه ادامه دادیم.

پای کوه، ورودی محوطه قلعه بسیار زیبا بود. یک فضای سرسبز و یک کافه زیبا در یک محوطه باز و روی چمن. بعد از گذشتن از روی یک پل کوچک و زیبا، کیوسک بلیت‌فروشی قرار داشت. نفری پنج لیر به عنوان ورودی پرداخت کردیم و به اصرار نگهبان مجموعه، دوچرخه‌هایمان را به درختی بستیم و پس از باز کردن چراغ‌های جلو و عقب و همچنین کیلومترشمار دوچرخه‌ها، یک کوهپیمایی سبک را به سمت قلعه سه‌هزارساله آغاز کردیم. غافل از اینکه آقا اشکان کیف ابزار که زیر زین دوچرخه‌اش بسته بود را روی ترک‌بند جا گذاشته!

مسیر قلعه بسیار زیبا بود و تصور اینکه روزگاری در این منطقه انسان‌هایی زندگی می‌کردند، به کشاورزی و دامداری مشغول بودند، کارگرانی که با کمترین امکانات، بنایی به این عظمت را می‌ساختند و سربازانی که با تمام قوا از قلمروشان دفاع می‌کردند، حس غریبی به آدم می‌داد. از بالای کوه، شهر وان با قدرت تمام، ابهت و زیبایی خودش را به رخ می‌کشید و در آن دوردست‌ها دریاچه نیلی‌رنگ وان پیدا بود. توریست‌ها هم در حال عکس گرفتن و تماشای مناظر بودند. بعد از گرفتن چند تا عکس از کوه پایین آمدیم و کیف ابزارمان را سالم و دست‌نخورده روی ترک‌بند دوچرخه دیدیم! تازه فهمیدیم که چیز به این مهمی را جا گذاشته بودیم و از اینکه دزدیده نشده بود، بسیار خوشحال شدیم. من قمقمه‌ها را برداشتم و به سمت چشمه آب خنک و گوارایی که نزدیکمان بود رفتم تا پرشان کنم. در همین حین عروس و دامادی را دیدیم که با چند تا عکاس و فیلم‌بردار آمده بودند تا عکس بگیرند. بعد از تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی برایشان کردن، سوار دوچرخه‌هایمان شدیم و به سمت وان برگشتیم تا ناهار را در شهر بخوریم.

ساعت از سه گذشته بود و گرسنگی داشت بهمان فشار می‌آورد. تا جایی که من فهمیدم، در شهر وان از “مک‌دونالد” و “کی‌اف‌سی” خبری نیست. ولی یک “برگر کینگ” پیدا کردیم و یک همبرگر دوبل با کلی سیب‌زمینی و یک کوکای بزرگ سفارش دادیم. جاتون خالی، بعد از صرف غذا شروع به گشت‌وگذار در شهر کردیم و از فروشگاه‌های مختلف دیدن کردیم. خلاصه به هتل برگشتیم تا استراحت کوتاهی بکنیم و عصر را به قدم زدن در شهر بگذرانیم.

بعد از ظهر، بعد از کلی گشت‌وگذار در شهر و چند تا خرید کوچک، تصمیم گرفتیم به پیشنهاد اشکان این بار کباب ترکی گوشت بخوریم. جالب اینجاست که تقریباً تمام رستوران‌ها برعکس ایران، “دونر کباب” یا همان کباب ترکی مرغ می‌فروختند. خلاصه بعد از جستجوی فراوان موفق به پیدا کردن دونر کباب گوشت شدیم که بسیار هم بد پخته شده بود.

نمی‌دانم راجع به بستنی ترکی چیزی شنیده‌اید یا نه! ولی بد نیست بدانید بستنی‌فروشی‌هایشان یک سیستم جالبی دارند. شما به عنوان خریدار تقاضای یک بستنی قیفی می‌کنید و فروشنده، بسیار عادی بستنی را داخل قیف نانی می‌گذارد و شما تا می‌خواهید بستنی را تحویل بگیرید، بازی شروع می‌شود! فروشنده ظاهراً بستنی را بهتان می‌دهد، ولی با تردستی و مهارت بسیار، بستنی را ازتان می‌گیرد و کلی اذیتتان می‌کند تا بستنی را بهتان بدهد. معمولاً این سر کار گذاشتن چند دقیقه طول می‌کشد و خیلی جالب است. من هم برای امتحان یک بستنی خریدم و کلی سر کار رفتم!

بالاخره شب بعد از کلی پیاده‌روی به هتل برگشتیم و پس از تماس اینترنتی با خانواده‌هایمان و اطمینان دادن بهشان از سلامتیمان، به خواب رفتیم.

روز چهارم: یکشنبه، ۳۰ شهریور ۱۳۹۳ – آکدامار، نگین دریاچه وان

برنامه امروزمان از قبل مشخص بود. سفر به “گواش” تقریباً در سی کیلومتری وان، تماشای ساحل زیبای **دریاچه وان** و لنج‌سواری و متعاقباً بازدید از **جزیره زیبای آکدامار** و کلیسای تاریخی جزیره. ولی قبل از حرکت یک کار مهم باید انجام می‌دادیم و آن هم خوردن یک صبحانه مفصل پیش دوست عزیزمان قدیر بود! مجدداً همان صبحانه دیروز را سفارش دادیم و پس از صرف این غذای لذیذ به سمت گواش به راه افتادیم. قبل از ظهر بود که به محوطه آکدامار رسیدیم. در کمال تعجب دیدیم که به جز ما هیچ توریست دیگری آنجا نیست. خلاصه با چند نفر که آنجا کار می‌کردند صحبت کردیم و فهمیدیم چند تا تور خارجی در راهند و به‌زودی به آنجا می‌رسند. کمی از وقتمان را به قدم زدن در ساحل زیبای دریاچه گذراندیم. بالاخره سر و کله توریست‌ها پیدا شد. اکثراً آلمانی بودند و چند تا ترک و ایرانی هم از راه رسیدند. بین ایرانی‌ها، یک زن و شوهر جوان بودند که برای ماه عسل آمده بودند، به اضافه یک خانواده سه‌نفره که کشتی را روی سرشان گذاشته بودند. یک جوان انگلیسی هم پهلوی ما نشسته بود که هیچ هیجانی از سفر در او دیده نمی‌شد. خیلی آرام و بی‌سر و صدا در لاک خودش فرو رفته بود. وقتی که به جزیره رسیدیم، انگار وارد یک دنیای جدیدی شده بودیم. خیلی جای زیبایی بود. جا دارد اشاره کنم که نام این جزیره برای خودش داستانی دارد بس شنیدنی! داستان را مستقیماً از منبع نقل می‌کنم:

جزیره (آختامار) یا (آکدامار) در سر راه وان – تاتوان و در وسط دریاچه وان قرار گرفته و افسانه‌ای عاشقانه دارد که تایتانیک به پایش نمی‌رسد. کلیسای آن قدمتی ۱۱۰۰ ساله دارد و اهمیت کلیسا در آن است که در سال ۱۹۷۴ که زمین‌لرزه تمامی شهر وان و روستاهای آن منطقه را با خاک یکسان نموده است، قلعه سالم مانده است. نام آن از آنجا می‌آید که گویا دختر کشیش که نامش تامارا بوده، عاشق یک جوان روستایی در روستای ساحل دریاچه می‌شود که فاصله جزیره تا ساحل یک کیلومتر است. شبی طوفانی پسر عاشق برای دیدار معشوق خود شناکنان به طرف جزیره راه می‌افتد. از بخت بد امواج دریا عرصه را بر ایشان تنگ می‌کند، در حالی که معشوقش تامارا با چراغ فانوسی منتظر ایشان است، جوان عاشق نرسیده به جزیره و در جنگ با امواج دریا خسته می‌شود و مدام به معشوقش “تامارا” فریاد می‌زند. اما باز هم طوفان خشن صدای طفلک بیچاره را به دور می‌برد و تامارا نیز ناچار به تغییر مکان می‌دهد و از محل ملاقات دور می‌شود و در نتیجه جوان نیز دنبال چراغ فانوس می‌افتد که در نهایت از نفس می‌افتد و هنگام غرق شدن به معشوقش فریاد می‌زند: آخ تامارا، آخ تامارا، آخ تامارا… و نام این جزیره از اینجا آمده است.

کلیسای تاریخی جزیره آکدامار همچون نگینی بر روی انگشتر خودنمایی می‌کرد. داخل کلیسا عکسی از مریم مقدس قرار داشت و در اضلاع مختلف بیرونی کلیسا حجاری‌هایی از داستان‌های انجیل، شمایل حضرت آدم، چهار تن از حواریون مسیح، گول زدن حوا توسط شیطان و بسیاری از نقوش زیبای دیگر که آدم را مسخ خودش می‌کرد، به چشم می‌خورد. در کنار کلیسا تعدادی قبر به چشم می‌خورد که متعلق به دوران باستان بودند و دورشان با طناب محصور شده بود. در حال عکاسی از قبور بودم که یک پسر جوان ترک با دوستش جلو آمد و سلام کرد. خودش را محمد معرفی کرد و گفت که سرباز است. البته آن روز مرخصی بود و به شهر وان سفر کرده بود. اهل استانبول بود و خیلی دوست داشت راجع به ایران بداند. نکته جالب این بود که سربازی در کشورشان یک سال بیشتر نیست. انگلیسی را بسیار روان صحبت می‌کرد و دلیلش این بود که تا قبل از خدمت سربازی در یک فروشگاه در شهر استانبول مشغول به کار بود و به دلیل ارتباط با مشتریان آمریکایی و اروپایی مجبور شده بود انگلیسی یاد بگیرد. بعد از دقایقی گپ زدن از هم جدا شدیم و به سمت دیگر جزیره که منظره رؤیایی داشت رفتیم. این بخش جزیره **”چشم‌انداز”** نام داشت که بالای یک صخره بلند بود و مناظر زیبایی را می‌شد از آن بالا دید. بعد از حدود دو ساعت، کاپیتان کشتی صدایمان زد و سوار شدیم. در مسیر برگشت هم با دختر خانمی از “ازمیر” که با مدرک دکترا، استاد دانشگاه شهر “ریزه” در نزدیکی مرز گرجستان بود، هم‌صحبت شدیم. این بار صحبت‌هایمان بیشتر حول محور سیاست‌های کنونی ترکیه و مشکلات دولت اردوغان و همچنین جدایی‌طلب‌های کرد دور می‌زد. سرانجام به وان برگشتیم و مجدداً برای صرف ناهار به برگر کینگ رفتیم. عصر را هم مثل قبل به قدم زدن در بازار شهر و خریدهای کوچک گذراندیم و پس از صرف شام مختصری در هتل آماده خوابیدن شدیم.

روز پنجم: دوشنبه، ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ – بازگشت به وطن

صبح کمی زودتر از خواب بیدار شدیم تا برای برگشت آماده شویم. قبل از هر کاری، برای خوردن صبحانه پیش قدیر رفتیم. به قول اشکان: “از هر چه بشود گذشت، از صبحانه قدیر نمی‌شود گذشت!” بعد از خوردن صبحانه راه برگشت را در پیش گرفتیم و یک‌سره به سمت **مرز رازی** رفتیم. باز هم احتمالاً به خاطر ورزشکار بودنمان، مشمول بازرسی و کارهای اداری نشدیم و به‌راحتی وارد خاک وطن شدیم. در راه برگشت اتفاق خاصی رخ نداد که قابل بیان باشد و فقط تنها چیزی که به نوعی عجیب بود، قاچاق سیگار بود که به‌راحتی و در جلوی چشم مأموران انجام می‌شد! یک مورد که من دیدم این بود که یک نفر از مرز ترکیه یک پلاستیک مشکی تقریباً بزرگ که نمی‌دانم تویش چه بود را از روی فنس به‌راحتی پرت کرد سمت ایران و انگار نه انگار!

بعد از عبور از مرز، اشکان زحمت اوراق کردن دوچرخه‌ها را کشید و در صندوق عقب جا دادیمشان و به سمت رشت حرکت کردیم.

سفری دیگر در اینجا پایان یافت، ولی با همه سختی‌هایش درس‌های بزرگی برایمان داشت. تجربه‌های نوینی در این سفر کسب شد. با آدم‌های زیادی از ملیت‌های مختلف دیدار کردیم، جهان پیرامونمان را بهتر و بیشتر شناختیم و از همه مهم‌تر پیام صلحمان را به گوش انسان‌های بسیاری رساندیم. درک کردیم که انسانیت همیشه فراتر از ملیت و قومیت و مذهب است. ای‌کاش انسان‌ها فارغ از هر دین و نژاد و قومی، به انسان بودن یکدیگر احترام بگذارند.

با آرزوی جهانی بدون مرزهای جغرافیایی… همه متفاوت – همه خویشاوند.

استاد عیسی امیدوار

مسیر سفر: نقشه و جزئیات (تقریبی)

  • نقطه شروع (خودرو): رشت
  • مسیر زمینی با خودرو: رشت → هشتپر → آستارا → اردبیل → بستان‌آباد → تبریز → خوی
  • شب اول اقامت: خوی (مسافرخانه)
  • مسیر با خودرو تا مرز: خوی → قطور → مرز رازی (کاپیکوی)
  • شروع مسیر دوچرخه‌سواری: مرز کاپیکوی (ترکیه)
  • نقاط کلیدی مسیر دوچرخه:
    • مرز کاپیکوی تا سارای (Saray): حدود 15-20 کیلومتر
    • سارای تا اوزالپ (Özalp): حدود 15-20 کیلومتر
    • اوزالپ تا وان (Van): حدود 65-70 کیلومتر

    کل مسافت دوچرخه‌سواری (رفت): تقریباً 105 کیلومتر

  • اقامت در وان: 2 شب (هتل ارزان در مرکز شهر)
  • بازدیدها در وان:
    • قلعه وان: در نزدیکی شهر، کوهپیمایی سبک.
    • **خانه گربه وان:** محوطه نگهداری گربه‌های اصیل وان.
    • **خیابان جمهوریت و بازارها:** گشت‌وگذار و خرید.
  • سفر به جزیره آکدامار:
    • مسیر با دوچرخه تا **گواش (Gevaş)**: حدود 30 کیلومتر (از وان به سمت جنوب دریاچه وان).
    • از گواش با لنج به **جزیره آکدامار** (سفر دریایی).
  • مسیر بازگشت: وان → مرز رازی (کاپیکوی) → خوی (با خودرو) → رشت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *