سفرنامه پاییز 1402 وان

بخش اول سفرنامه پاییز 1402 وان  : مقدمه

سلام به همگی

من بهاره هستم و در آستانه ی 50 سالگی…

اصالتا ترکم اما از بیست سالگی (بعد از ازدواجم) بخاطر شغل همسرم ساکن کرج هستم

از سال 95 با وبلاگ و بعدش سایت و کانال تلگرام آقای ضربی آشنا شدم

قبل از اون مسافرت خارج از کشور نداشتیم و ته ته مسافرتهامون شمال بود !

تا اینکه سال 96 با راهنماییهای سایت تصمیم گرفتیم بریم وان…. و رفتیم

بزرگترین شانسمون هم این بود که ادمین های سایت آقایون ضربی و رسولی رو در مرز ملاقات کردیم و بقیه سفرمون همراه ایشون بود و به همین خاطر تبدیل شد به یکی از ارزان ترین و پربار ترین مسافرت هامون

و همونجا من و همسرم و دخترم هستی تصمیم گرفتیم که به زودی این سفر رو تکرار کنیم…

اما دست تقدیر باهامون یار نبود…

شوهرم ورشکست شد … تنها دخترم ازدواج کرد و برای همیشه رفت کانادا … مادرم رو از دست دادم و بعد از مدتی کرونا پدرم و مادر شوهرم هم رو ازمون گرفت

شدیم تنهای تنها و غمگین غمگین… و انبوهی از مشکلات مادی و روحی

در عرض دو سه سال هر دومون به اندازه ی بیست سال پیر شدیم. اما ….

زندگی جریان داشت و فهمیدیم که دنیا منتظر ما نمیمونه. خدا رو بخاطر نعمت فراموشی که به نسل بشر داد هزاران بار شکر میکنم چون اگر نبود الان یا دق کرده بودم یا در آسایشگاه روانی بستری….

باری …. نمیخوام با طرح مسائل و مشکلات شخصی خاطر شما عزیزان رو مکدر کنم اما دلم خیلی پر بود …

تابستون 1402 یکم تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم . بدهی ها رو دادیم و تونستیم کمی پس انداز کنیم

و فیلمون یاد هندستون کرد….و همسرم پیشنهاد داد که یه مسافرت بریم کیش ! چون تابستونا ارزونتره !

بخش دوم سفرنامه پاییز 1402 وان  : تهیه مقدمات

و اینجا بود که من با معرفت!! یاد این دوستان قدیمی افتادم… سری به کانال و سایت قدیمیشون زدم و فهمیدم که تو اینستا فعالیت دارن. پیجشون رو پیدا کردم و پیام دادم

و همان جواب سلام آشنا و بدون معطلی رو دریافت کردم. آقای ضربی با ذکر خاطرات، ما رو یادشون اومد و منم از خدا خواسته کل داستان غم انگیز خودمون رو براشون گفتم.

و ازشون خواستم که در مورد هزینه های فعلی و شرایط سفر به وان در حال حاضر راهنماییم کنن . چون اصلا طاقت گرمای کیش رو وسط چله ی تابسون نداشتم

اولین سوالی که ازم پرسیدن این بود که آیا محدودیت زمانی داریم ؟ یعنی حتما باید تابستون بریم ؟

جواب منفی بود . نه کارمند بودیم و نه بچه مدرسه ای داشتیم

سفرنامه پاییز 1402 وان

آقای ضربی بهم گفتن شما که چند سال صبر کردین . یکماه هم روش. صبر کنین اوایل پاییز برین که هم ارزونتر بیفته سفرتون و هم خلوت تره. البته تور هم هست برای اون زمان

قاطعانه گفتم که بخاطر مدیریت هزینه هامون میخوایم خودمون بریم و تور نمیخوایم. فقط میخوایم هتل رزرو کنیم . یه چیزی نوشت و قبل از خوندنم حذفش کرد. اصرار هم بیفایده بود. گفت اشتباه تایپی بود !

پاسپورتهامون نه تنها اعتبارش مدتها قبل تموم شده بود بلکه چون سالها ازشون استفاده نکرده بودیم در آستانه ی خورده شدن توسط موریانه ها بودن !

رفتم عکاسی که عکس بگیرم برای پاسپورت . متوجه شدم که ای دل غافل! دنیا کلی عوض شده و الان عکس پاسپورت رو همونجا موقع تحویل مدارک میگیرن

با همسرجان رفتیم به دفتر خدمات پلیس +10 – مدارک رو دادیم و عکس ازمون گرفتن و حدود نفری سیصد تومن هزینه کردیم و نشستیم و منتظر پاسپورت ها شدیم.

بعد از حدود ده روز پاسپورتهامون رو آوردن

و شروع کردیم به آماده سازی های بعدی. چمدون خریدیم و دلار…

حس و حالم بهتر شده بود. شوق سفر حالم رو بهتر می کرد. دیگه روزانه گریه نمی کردم. با دخترمون تماس گرفتم و با شوق بهش گفتم که قراره بریم سفر . گریه کرد …. نمیدونم چرا؟!!!

و پاییز از راه رسید . دوباره پیام دادم به آقا رضا که ما آماده ایم .

گفتن برای هفته ی اول آبان شرایط عالیه و با شرایطی که براشون توضیح دادم گفتن هتل رسمینا رو برامون رزرو میگیرن.

عکس پاسپورت ها رو براشون فرستادم و پول حواله کردم

دو سه ساعت بعد واچر هتل رو فرستادن برام . باورم نمی شد . بعد از این همه تحمل ناملایمات، یه روزنه امید داشت برام باز می شدو داشتم می رفتم سفر….

سفری که برام یاد آور خاطرات شیرین بود. خاطرات پدر و مادرم و دخترم و روزهای شاد خودم و همسرم….

اما این همه ی ماجرا نبود و خدا تصمیم داشت بیشتر خوشحالم کنه…. الهی شکرت

سه چهار روز مونده به تاریخ سفرمون زنگ در رو زدن …. منتظر کسی نبودم …. سالها بود که منتظر نبودم … گفتم حتما اومدن کنتور رو یادداشت کنن . آیفونمون تصویری نیست.

آیفون رو جواب دادم . صدایی که شنیدم نزدیک بود سکته کنم…… هستی بود …. دخترم

منتظر نشدم بیاد بالا … پله ها رو بدو بدو رفتم پایین و …. دخترم اونجا ایستاده بود… اشک امانمون نداد … یه دل سیر بغلش کردم و گریه کردیم.

چقدر بزرگ شده بود … چقدر خانم شده بود… یه لحظه رفتم به اون سالهای خوشبختیمون

به اندازه ی هزار سال حرف داشتیم با هم بزنیم. هر چند که ارتباط تصویری داشتیم تو این مدت اما حضورش یه چیز دیگه بود….. گرم شدم.

شوهرش برای یه ماموریت کاری از محل کارش اعزام شده بود دبی و دخترم یکماه اومده بود که پیش ما بمونه

اولین مژده ای که هستی داد به دلم نشست خیلی …. مامان منم میام وان… دلم برای اون روزا تنگ شده …. دوباره میخوام خنده ی تو و بابا رو ببینم

یه سفر ساده ی وان که شاید برای خیلی از شما یه چیز روزمره باشه برای ما شد بهانه ی شادی بی حد و حصر…

بهانه ی مرور خاطرات شیرینمون … بهانه ی برگشتن روحمون به روزهایی که اینقدر غم نداشتیم

پیام گذاشتم برای آقای ضربی ….

با همون حوصله همیشگی مراحل رو انجام دادن و اتاقمون رو از دو تخته تبدیل کردن به سه تخته.. غر هم نزدن تازه !

اولش میخواستیم ماشین رو کاپوتاژ کنیم و ببریم . اما دو تا عامل باعث شد منصرف بشیم

اولش بحث هزینه ها بود . با یه حساب سر انگشتی دیدیم هزینه ی کاپوتاژ و پلاک و بیمه و مابه التفاوت بنزین و گواهینامه و …. میشه حدود پنج میلیون تومن !

دومی اینکه با شناختی که از وان سری قبل سفرمون داشتم یادم مونده بود که اصولا در وان نیازی به ماشین پیدا نمی کردیم

اکثرا در محدوده مرکزی شهر می گشتیم که پیاده روی بود بیشترش

و به همین خاطر قرار شد ماشین رو یا ببریم خوی بزاریم یا بریم دم مرز و بعدش با تاکسی بریم

با این سن و سال عین بچه ها خوشحال بودم و ذوق داشتم . برگشته بودم به روزهای شاد زندگیم . بعد از سالها از ته دل میخندیدم . از شما چه پنهان فکر می کردم خندیدن یادم رفته !

روزهای خوش دوباره داشتن بر میگشتن

به توصیه ی راهنمای با حوصله مون تثمیم گرفتیم پنجشنبه راه بیفتیم و جمعه برسیم وان. دل تو دلم نبود…

چگونه از تهران به شهر وان ترکیه برویم؟

بخش سوم سفرنامه پاییز 1402 وان  : آغاز سفر

و بعد از هزار سال ! بالاخره عصر پنجشنبه ی موعود رسید. سالها بود که لباس نخریده بودم و تصمیم گرفته بودم کلی خرید کنم . چمدانها را تا حد ممکن سبک گرفتم.

از کرج راه افتادیم و تا تبریز یکریز حرف زدیم از خاطره های قشنگ سالهای دورمون. گاهگاهی چشمامون خیس می شد. اما مینداختیم تقصیر آلودگی هوا….. الان وقت گریه نبود

شام نگه نداشتیم . ساندویچ درست کرده بودم تو ماشین زدیم بر بدن. یکم چرت زدم. چشم باز کردم نزدیکیای خوی بودیم.

یه جا نگه داشتیم و ساندویچ سیب زمینی کبابی و تخم مرغ آب پز گرفتیم . از این وانتی ها. با تمام مخلفات دونه ای پنجاه هزار تومن! کار صبحانه و نهار را یکجا کرد برامون!

وصل شدم به نت. آقای ضربی پیام گذاشته بود برامون که خروجی ها رو قبل از مراجعه به مرز واریز کنیم. رفتیم تو سایت سداد و گفتم من مال هر سه تا مون رو میریزم.

نمیدونستم که چقدر شده. رقم رو که دیدم به هومن گفتم شماره کارتت رو بده. شرمنده !

نفری چهارصد هزار تومن برای بار اول خروج. چه خبره بابا!

رفتیم تو ترمینال . ورودی ازمون یه هزاری گرفتن. رفتیم تو سوال کردیم. گفتن تا مرز نفری صد هزار تومن و تا خود وان سیصد تومن با ون.

هستی گفت همین کرایه تا مرز رو بدیم پول پارکینگ و بریم تو مرز پارک کنیم ماشین رو. تازه کرایه برگشت هم بود

حرف حساب جواب نداشت. اسب رو مجددا زین کردیم و روندیم به طرف مرز رازی

هنوز هم نشانه های تابستان محو نشده بود و کم کم نسیم پائیزی به صورتمون می خورد. شیشه ی ماشین رو کشیده بودم پایین و رنج تمام این سالها رو میسپردم به باد که ببره. خیلی فشار روم بود….

دم پل قطور نگه داشتیم و عکس گرفتیم و . خلوت بود نسبتا. دم آخرین پمپ بنزین ایستادیم که سیگار بخریم برای فروش در وان.

بله میدونم ، این کار منطقی نیست و اصلا به استایل سفر شما نمیخوره و از این شعارها !

ولی ما رو سود همون هم حساب کرده بودیم. هر باکس رو خریدیم 233 هزار تومن جمعا 9 باکس . کنت هشت

و بالاخره رسیدیم دم مرز . ماشین رو تو پارکینگ گذاشتیم و انعامی به پسری که راهنماییمون کرد دادیم و رفتیم به طرف سالن مسافری.

تو محوطه از یکی از دستفروشها لیره خریدیم . پونصد تا ! هر لیره 1815 تومن. برای کرایه ماشین از مرز تا وان

یه لحظه فکر کردم اشتباهی اومدیم. تصوری که از مسافرت قبلیمون داشتیم یه جای بی در و پیکر و شلوغ و بی نظم بود که خودمون رو آماده کرده بودیم براش.

اما خیلی فرق کرده بود. سالن جدید مسافری ! با صندلی برای استراحت و دستشویی تمیز!!!! و مهمتر از همه اینکه مرز 24 ساعته شده بود!

کلا خودمون رو ری استارت کردیم و رفتیم سمت خروجی. صف حداکثر ده نفر بود. مثل آب خوردن پاسپورتامون مهر خروج خورد و رفتیم سمت ترکیه

سالن مسافری سمت ترکیه هم نو نوار شده بود. فری شاپ باز شده بود. رفتیم یه چرخی زدیم . ادکلن و اسباب بازی و لوازم آرایش و سیگار و مشروب میفروختند.

قیمتهاش رو به یورو نوشته بود اما لیره هم با نرخ تبدیل قبول میکرد

هر مسافر با ارائه پاسپورت می تواند مقدار محدودی از این فروشگاه خرید کند. و چون اجناس این فروشگاه معاف از مالیات سنگین ترکیه هست خیلی ارزونتر از خود شهره

یه راننده ترک اومد پیشنهاد داد بهمون که با پاس ما مشروب بخره و پولشو خودش بده . سیصد لیره هم به ما میداد. گفتم چهارصد. قبول نکرد و دمغ شد و رفت !

اومدیم تو محوطه ی بیرون مرز سمت ترکیه. فرق زیادی نکرده بود. طبق سری قبل که یاد گرفته بودم بلند داد زدم ” سیرا کیمده؟” یعنی نوبت کیه؟

یه آقایی با سبیلهای در حد نیچه اومد جلو و راهنماییمون کرد طرف یکی از ون ها . چمدونها رو باز زدن و اسمها رو نوشتن و کرایه ها رو فی المجلس جمع کردن. نفری 120 لیره

چون قبلا بهم گفته شده بود که بعضی از راننده ها در شهر وان از رسوندن مسافر ها به هتل خودداری میکنن همون اولش با راننده طی کردم که ما میخوایم بریم هتل رسمینا. گفت سر خیابونش پیاده تون میکنم. قبول کردم چون تا هتل فاصله آنچنانی نداشت

البته تاکسی دربست هم میشد گرفت . سواری ها میبردن تا وان دربستی هشتصد لیره

خلاصه راه افتادیم و هومن و هستی خوابیدن و من زل زدم به مناظر کنار جاده. خدایا شکرت که بازم یه کورسوی امیدی بین اینهمه مشکلاتم برام باز کردی.

آهنگ ملایمی در حال پخش بود و مسافران دیگه با هیجان داشتن از تجربه های سفرهاشون میگفتن و همگی سعی داشتن به بقیه حالی کنن که من خدای وانم !

یه نفر بهمون گفت اگر هتل رزرو نکرده اید براتون من بگیرم. هتلی که پیشنها داد (حذف توسط مدیر سایت) که بعدا فهمیدم بسیار در پیته.

اما قیمتی که بهمون پیشنهاد داد بالاتر از قیمتی بود که رسمینا گرفته بودیم.

کمی با خودم خلوت کردم . دعا کردم که خدا مشکلات همه رو ختم به خیر کنه.

ورودی وان که رسیدیم ماشین پیچید تو یه مسیری که از کنار قبرستان رد می شد. یاد مامان و بابا افتادم و دوباره بغضم ترکید. امیدوارم روحتون شاد باشه. جای خالی تون تا قیامت پر نمیشه برام

یه نگاه به هومن انداختم. برق اشک تو چشمای اونم واضح بود اما سعی کرد مخفیش کنه. چقدر تو صبوری آخه مرد!

بالاخره وارد شهر شدیم. این شهر شاید برای همه تداعی یه سفر ساده باشه. اما برای من یه معنی دیگه داشت. آخرین روزهای خوشی من تو این شهر مونده بود و اومده بودم دوباره پیداش کنم.

بخودم قول دادم که موقع برگشتن تا حد ممکن به زندگی برگردم و غصه هام رو فراموش کنم. عجیب بود. حس و حالی با یاد آوری خاطرات بهم دست داده بود که بی اختیار گریه می کردم

هستی به دادم رسید…. مامان اونجایی که با ورود بهش گریه میکنن وان نیست هاااا …. مکه است. دستم رو گرفت . میدونست که تو دلم چه خبره و لبخندی هم که تحویلش دادم الکیه. سنگ صبور من بود این دختر

سر خیابون زبیده خانم نگه داشت. اومدیم پایین و کش و قوسی بخودمون دادیم و چمدونها مون رو گرفتیم و رفتیم سمت هتل. پنجاه متر هم نبود فاصله تا هتل

سری قبل که با آقای ضربی اینها همسفر بودیم رفته بودیم هتل هالدی. خوب بود . وارد هتل رسمینا که شدم حس خوبی بهم داد. یه آقای خوش برخورد پشت رسپشن بود . بهش گفتم ما اتاق رزرو کردیم.

ایشون پرسیدن واچرتون رو ببینم. موقعی که داشتم تو گوشی دنبال عکس واچر میگشتم زیر لب گفتم آقای ضربی ترک تراول برامون رزرو کرده

یه صدای مهربون از پشت سرم گفت خوش اومدین! برگشتم. خانم مدیر هتل گفت نیازی به واچر نیست. اسمتون تو لیست هست. خیلی تحویلمون گرفت. میخواستم بغلش کنم اما روم نشد

وسایلمون رو آوردن تو اتاق و در رو بستیم و ولو شدیم . خیلی خسته بودم. شیطونه میگفت کمی بخوابم اما حیفم میومد لحظه ها رو از دست بدم.

مثل ندید بدید ها داشتم خیابون رو نگاه میکردم و وقایع رو برای هومن و هستی تعریف میکردم

چایی ساز بود. چای درست کردم و رفتم دوش بگیرم. اومدم بیرون دیدم هومن رفته از اون اطراف سه تا لاهماجون گنده خریده . از این نونهایی که روش گوشت چرخ کرده و کلی چیز دیگه هست.

مثل قحطی زده ها خوردیم و شارژمون رو رسوندیم نزدیکیای صد در صد

ساعت شده بود حدودای پنج عصر که زدیم بیرون. میخواستم کل هوای شهر رو یکجا بکشم تو ریه هام . دیگه گریه نمیکردم .

خوشحال بودم و با خاطرات سفر قبلیم حس کردم دوباره همون روزهای خوب در انتظارمونه . الهی آمین.

از هتل تا میدان بشیول حدود پنج دقیقه پیاده راه بود. خدایی وان هم خیلی تغییر کرده و شیک تر شده. اما یکی دو تا از قیمتها رو که نگاه کردم فهمیدم قیمتها هم شیک تر شدن. خیلی شیک تر !

فهمیدیم که دم مرز هومن خان علاوه بر اون 500 لیره که ما دیدیم 1000 تا هم مخفیانه خریده بود . یه سورپرایز بزرگ!

دم مسجد حضرت عمر رفتیم تو فروشگاه ویار. بد نبود کیفیت اجناس و قیمتها. چند تا تاپ گرفتم و تخفیف خورده بود . هر کدوم 170 لیره

بعدشم رفتیم شعبه ی فروشگاه ال سی وایکیکی . نزدیک میدون بش یول. گشتیم و قیمت ها رو سیاحت کردیم.

کم کم دوزاریمون افتاد که پولی که با خودمون آوردیم با افکار پلیدی که برای خرید در سر داریم اصلا همخوانی نداره! ای دل غافل

بالای میدون بشیول(به سمت هتل اورارتو) یه رستوران پیدا کردیم و رفتیم پلو و تاس کباب سفارش دادیم. سه نفری جمعا شد 350 لیره

دمغ شده بودیم. حساب و کتابهامون ریخته بود به هم. داشتیم فکر میکردیم چجوری میشه از کارت ایرانی برای تهیه لیره استفاده کنیم که رسیدیم هتل و با صحنه ی عجیبی مواجه شدیم !

تو لابی هتل آقای ضربی و آقای رسولی نشسته بودن! باورم نمی شد. تور آورده بودن همون هتل! چرا به ما نگفته بودن ؟

چون من بار اول که بهشون پیام دادم گفته بودم که من پول اضافی ندارم برای تور و قطعا میخوام خودمون بریم.

اینا هم به من نگفته بودن اما طوری برنامه سفر ما رو چیدن که هم خودمون بریم و هم خودشون اونجا باشن. ای کلک ها !!!!!

اون موقع بود که دوزاریم افتاد اون متن حذف شده و اشتباه تایپی چی بود !

واقعا حس میکردم دو تا برادرم پیشم هستن. کلی حرف زدیم و ماوقع رو تعریف کردیم .

آقای رسولی با همون لحن پر از آرامش گفت نگران نباشین . حل میشه بامید خدا. برین استراحت کنین صبح سر میز صبحانه صحبت میکنیم

اینقدر خسته بودیم که هر سه تا تقریبا بی هوش شدیم تا حدود ساعتهای هفت صبح . اتاقها و سرویس خواب تمیزی شون قابل قبول بود

صفحه اینستاگرام راهنمای سفر زمینی به ترکیه

بخش چهارم سفرنامه پاییز 1402 وان  : روز اول

صبح رفتیم طبقه آخر برای صبحانه. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود برای مزه ی پنیر معروف وان .

برای مزه ی سوپ عدس (مرجمک چورباسی) وان. حتی برای مزه اون چایی های جوشیده و بد مزه  . برای تمام مزه های وان !

آقا رضا و علی آقا اومدن . دعوتشون کردم بیان سر میز ما. مثل خانواده ی خودم شده بودن این دو نفر .

ازشون تشکر کردم . نمیدونم دقیقا برای چی؟ شاید برای اینکه بعد از سالها اولین شبی بود که با گریه نخوابیدم و با دلتنگی بیدار نشدم!

از آقا رضا گلایه کردم که چرا اون روز اول نگفته بود که این تاریخ تور خودشونه. گلایه کردم که چرا اون روز نوشت و پاک کرد. چرا گفت اشتباه تایپی بوده.

لبخندی زد و گفت من که چیزی یادم نمیاد ! خواست من خجالت نکشم. خودم متوجه شدم !

گروه رو جمع کردن و یه توضیح مفصل دادن .

گفتن هر چند که اکثر مسافران وان که برای خرید میان مقصد اولشون مراکز خرید و فروشگاههای بزرگ مرکز شهره ، اما با خرید از عمده فروشیها و جاهایی که محلی های وان خرید میکنن میتونین اجناس با کیفیت رو بقیمت خیلی پایین تر تهیه کنید.

توصیه کردن که این مراکز عمده فروشی رو باهاشون بریم. اجباری نبود البته

راه افتادیم و رفتیم به اولین مرکزی که عمده فروش بود اما تکی هم فروش داشت. قیمتهاش عالی بودن!

افتادم به خرید کردن! لباس زیر و لوازم آرایشی و بهداشتی و لباس راحتی خونه و مواد شوینده و پاک کننده و شیر مرغ تا جون آدمیزاد…

رفتیم به فروشگاه دوم و سوم و ….. خیابون زبیده خانم و کوچه های فرعیش راه به راه از این مغازه ها داشت که عمرا اگر خودمون می رفتیم ازشون بی اطلاع بودیم.

من که زیاد اهل لباس برند و مارکدار و اینجور چیزا نبودم عالی خرید کردم. همون هم برای خودش کلی لباس و لوازم اصلاح و شامپو و هزار تا چیز دیگه خرید !

این وسط هستی من بیشتر وقتها ایستاده بود و ما دو تا رو نگاه می کرد . از اینکه می دید مامان بهاره شده دوباره همون مامان پر جنب و جوش و سرزنده خیلی لذت می برد.

آخرش مجبورش کردم از این حس و حال رمانتیک بیاد بیرون و به خیل خرید کنندگان بپیونده! از خدا خواسته قبول کرد

لیره کم آورده بودیم . به علی آقا گفتم یه صرافی نزدیک ببره ما رو که چنج کنیم.

بجای صرافی ما رو برد تو یه مغازه ی طلا فروشی. دلارهامون رو چنج کردن برامون با قیمتی بهتر از صراف. فعلا از این ستون به اون ستون فرجه .

اما مسئله ی اصلی کمبود ارز هنوز هم پابرجا بود و نگرانم می کرد. یکی دو جا زده بودن فروش لیره با کارتخوان ایرانی که آقا رضا حتی نذاشت طرفشون هم بریم.

گفت گرون حساب میکنن. بیاین من حلش میکنم بعدا! لجم گرفته بود. عین خیالش نبود که من از ترس تموم شدن پول و ناقص موندن خرید هامون تو دلم داشتن رخت میشستن!

راستش یه جاهایی از شدت آرامش خیال این دو تا حرصم در میومد !

تا ظهر بدون وقفه گشتیم و خرید کردیم. اثرات دوپینگ صبحانه کم کم داشت از بین می رفت و غول گرسنگی شروع کرده بود به نعره کشیدن!

برگشتیم هتل که وسایل رو بزاریم و بریم برای ناهار. بهمون گفتن رستوران هتل برای ناهار غذای ایرانی داره.

کور از خدا چی میخواد؟ رفتیم بالا و با یه منو مواجه شدیم انگار وسط بازار تهرانیم!

قورمه سبزی و دیزی؟ اونم وسط وان ؟ چی از این بهتر؟ تا جایی که جا داشت پر کردیم منابع بدنی رو ! برای هر نفر حدود صد و پنجاه لیره شد بطور متوسط . خوب بود

عصر گروه برنامه ی خاصی نداشت . رفتیم فروشگاه های دیفاکتو و ال سی و پیر کاردین.

بین راه دیدم آقا رضا و علی آقا رو. طبق معمول شروع کردم تخلیه اطلاعاتیشون کنم . هومن گفت میخوام پیراهن برای استفاده روزمره بخرم اما قیمتها بالاست.

ما رو بردن فروشگاه پولو مد . تقریبا روبروی ال سی . عالی بود قیمتهاش. هومن رو حسابی نو نوار کردیم با قیمت معقول. هر بار که لباس جدیدی پرو می کرد نگاهش میکردم.

چقدر نگاه عاشقانه در این سالها به همسرم بدهکارم. منو ببخش !

شام تانتونی خوردیم . مرغ و گوشت. برگشتیم هتل و دیدیم تو لابی برنامه میچینن که افرادی رو که تمایل دارن شب ببرن دیسکو.

خیلی شنیده بودم در مورد دیسکو. تا حالا نرفته بودم. هستی گفت ما هم بریم مامان. برای هممون لازمه. قبول کردم!

ساعت حدود یازده ما رو بردن دیسکو. از قبل آقا رضا برای افراد گروه جا رزرو کرده بود و به اصطلاح لژ نشستیم.

فکر کنم بالاترین سنی که حضور داشت من و هومن بودیم. کمی برام سخت بود اما بیخیال شدم. مگه ما دل نداریم؟

موسیقی شروع شد. با صدایی کر کننده . همراه دود سیگار و قلیان و رقص نور . کلا مغز من برای چنین صداهایی طراحی نشده.

صدا اذیتم می کرد اما از دیدن رقص و شادی بقیه به وجد اومده بودم. سالها بود که به مجلس شادی نرفته بودم و اولش احساس عذاب وجدان می کردم .

اما فضای شاد اون محیط به من هم روحیه می داد. ما که نرقصیدیم و فقط دست زدیم.

اما فرصتی بود که باز هم در چشمان شوهرم خیره بشم و با زبان سکوت در اون همهمه ی کر کننده بگم که هنوز هم دوستش دارم . بیشتر از قبل .

چون تنها تکیه گاهم شده بود و بخودم لعنت فرستادم که چرا این سالهای اخیر بی توجه بودم بهش

اون هومن میانسال الان موهای جو گندمیش سفید شده بود کامل اما هنوز هم برای من حذاب بود. هنوز هم مرد رویاهای من بود.

تصمیم گرفتم بعد از برگشتن جبران کنم تمام این سالها رو. هر چند خودش شکایتی نکرده بود. تو چقدر صبور بودی هومن ! جبران میکنم. قول میدم. به تو نه هاااااا. به خودم

ساعت حدود دو نصفه شب برگشتیم هتل و خزیدیم تو تخت هامون. انگار کوه کنده بودم . گوشهام هنوز از شدت بلندی صدای موزیک داشت سوت می کشید.

دومین شب متوالی بود که بدون گریه کردن به خواب رفتم. شیرین بود!

بخش پنجم سفرنامه پاییز 1402 وان  : روز دوم

صبح خیلی زود بیدار شده بودم . هنوز وقت صبحانه نشده بود. هستی و هومن صدای خرناسشون بلند بود.

رفتم لابی. دیدم علی و رضا دارن از بیرون بر میگردن. رفته بودن برای پیاده روی و ورزش صبحگاهی. اینا خواب و استراحت ندارن مگه ؟

رفتیم بالا. روحیه ام که بهتر شده بود انگار سویچش وصل بود به معده ام. چنان صبحانه ای خوردم که دو تا ناهار از بغلش بزنه بیرون

سخنرانی لیدر ها و برنامه ریزی گروه به راه بود. امروز یکشنبه بود و هرچند که مراکز خرید بزرگ و فروشگاه های برند اکثرا باز بودن اما مغازه های کوچک و دارو خانه ها و امثالهم تعطیل بود.

برای گروهشون یه برنامه گشت شهری ترتیب داده بودن. دایره ی نگاه بین من و هومن و هستی یه دوری زد و مثل قاشق نشسته پریدم وسط صحبتشون. ما هم هستیم. لطفا !

هومن یواشکی گفت عزیزم ما که همراه تور اینا نیومدیم الان از روز اول داریم هر جا میرن باهاشون میریم.

شاید اصلا برای نفر اضافی برنامه ریزی نکردن یا چون هزینه تور ندادیم روشون نمیشه چیزی بگن !

رفت و صحبت کرد باهاشون. گفتن مشکلی نیست و هزینه این تور شهری جداگانه محاسبه میشه و آپشنال هست . نفری سیصد لیره. ورودی ها و ایاب و ذهاب هم کلا روی همین قیمت

راستش اولش فکر می کردم که حیفه یه روز خرید رو فدا کنیم و بریم چند تا تیر و تخته ببینیم و کمی مردد بودم. اما بعدش این تور گشت شهری تبدیل شد به یکی از بهترین روزهای زندگیم

ساعت ده دوتا ون بنز اومدن دنبالمون. لیدرش دوست آقای ضربی بود و بسیار محترم و متشخص. سوار شدیم و یه آهنگ شاد و تور شهری مون شروع شد….

اولین جایی که رفتیم پارک ایپک بود. با ماشین حدود ده دقیقه از هتل فاصله داشت.

پارکی که خانه ی وارونه توشه. بهش میگن Tesr Ev .  یه خونه که همه ی وسایلی که باید رو زمین باشن به سقف چسبونده شدن. انگار خونه رو گرفته باشی و کله پاش بکنی !

هومن چمباتمه زد و دستاشو گذاشت رو زمین. ازش عکس گرفتم و بعد که گوشی رو برگردوندیم انگار چسبیده به سقف. سیس اسپایدر من گرفته بود برامون

خانه وارونه در وان

بیرون خونه هم چند تا مجسمه از شخصیت های معروف کارتونی بود و یه عمارت مثل قصر های قدیمی.

چند تا عکس گرفتم. رفته بودم تو عالم بچگی هام و با صدای بلند می خندیدم. فکر کنم مامان هم از اون بالا نگاه میکرد و خوشحال بود از خوشحالی ما. کاش پیشمون بود….

مقصد بعدی ساحل ادرمیت بود . حدودا بیست کیلومتر دور تر از مرکز شهر. کنار جاده ابریشم یا همون جاده ی ایپک یولی.

ساحل دریاچه ی زیبای وان. خواهر خوانده ی دریاچه ی ارومیه ی خودمون که با صد کیلومتر فاصله خشک شد و به خاطره هامون پیوست

یه پل شیشه ای رو آب زدن که بهشت سلفی بگیر هاست. هر کاری کردیم که یه لحظه لوکیشن خالی بشه و یه عکس خانوادگی بگیریم نشد.

ول نمیکردن این دخترهای جوان! فکر کنم هر کدوم بالای صد تا سلفی از خودشون گرفتن با لبهای غنچه شده! والا جوون هم جوونای قدیم!

سوار شدیم و ماشین افتاد تو سربالایی . رفتیم بالای یه تپه . بهش میگفتن Seyir Tepe. بام وان . مثل بام تهران.

از اون بالا دریاچه ی وان و کوه های پشتش زیر پامون بود. بازم سلفی بگیر ها مشغول شدن و من و دخترم و شوهرم ایستادیم و سعی کردیم خاطرات بد گذشته رو از اون بالا بریزیم بره پایین. کار آسونی نیست…

اون بالا احساس کردم که یکم به خدا نزدیکترم از همیشه. یه دعای خیلی خاص کردم برای خودم. یه دعا از اعماق وجودم که مطمئنم خدا خارج از نوبت شنیدش! آخر این سفرنامه میگم چرا ….

دوباره بانگ جا نمونین لیدر ها به گوش رسید. سوار شدیم و رسیدیم پای کشتی. نشستیم و زدیم به دل دریا.

دی جی داشتن و بازار بزن و برقص داغ بود. سالها بود که نرقصیده بودم . با دیدن دختر و پسر های شاد گروه ما هم به وجد اومدیم و همونطوری که نشسته بودیم یه قر ریزی دادیم.

کلا داشتم ساعت به ساعت برمیگشتم به روزهای جوانی و شادابیم. انگار ساعت عمرم داشت برعکس کار می کرد. مثل فیلم بنجامین باتن

رفتم قسمت عقب کشتی با هومن. خیره شده بودیم به امواج دریا و آرامشی که قابل وصف نبود.

اون فضا، اون عظمت آب دریا مثل یه سرم بود که تو رگهام جاری می شد و ذره ذره غمهای منو آب میکرد و روح زندگی جایگزینش می کرد.

دست هومن رو گرفته بودم . حتی متلک های شیطنت آمیز هستی هم نتونست وادارم کنه که ولش کنم. چقدر نعمت داشتم و نمیدونستم خدا…..

بیسکوییت همراهمون بود . خرد کردیم و ریختیم برای مرغهای دریایی که دنبالمون بودن. تو یه لحظه قورتشون میدادن.

صحنه های جالبی بود . روسریمو باز کردم و گذاشتم باد لای موهام بپیچه . سعی کردم بزارم تمام افکار منفی مغرم رو هم همین نسیم دریا پاک کنه و ببره.

آرامش عجیبی بهم دست داده بود و هومن هم هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستش از دستم نمی کرد. دوباره عاشقش شدم.

دو سه ساعت مثل برق و باد گذشت و برگشتیم به ساحل.

ظهر گذشته بود و آزیر گرسنگی گروه به صدا در اومده بود. اومدیم یه جایی نگه داشتن برای ناهار که چاغ کباب داشت.

آخرشم نفهمیدم تلفظ درستش چاغ هست یا چاق یا جاغ! ملت دو لپی میخوردن اما من زیاد با مزه اش حال نکردم .

عادت کرده ام گوشت کاملا بپزه و بدون چربی باشه. دوغ محلی هم داشتن که اینقدر ! کف خامه روش بود و تو لیوان های مسی سرو می شد. یکم ته بندی کردم تا سر شام جبران کنم

هدف بعدی خانه ی گربه های وان بود. گربه های نژاد معروف وان که زیباترین نقص ژنتیکی دنیا رو دارن و رنگ چشمهاشون تا به تاست.

رفتیم تو و به گربه ها غذا دادیم . مادرم همیشه میگفت تماشای بازی گربه ها غم آدم رو دور میکنه . راست می گفت.

چنان رفته بودم تو حس و حال بازی با گربه ها که انگار نه انگار دو سه روز قبل یه آدم دیگه بودم. از گربه ها خداحافظی کردیم و برگشتیم به شهر

ساعت حدود پنج عصر بود. بنا به تصمیم گروه، آوردن دم مرکز خرید AVM پیاده مون کردن. پولمون ته کشیده بود.

پیام دادیم به برادر شوهرم در ایران و پول واریز کردن به یه شماره کارت ایرانی و با آقای ضربی رفتیم از صرافشون لیره نقدی گرفتیم . تقریبا هم قیمت مرز !

رفتیم تو مرکز خرید و فروشگاههای که مارکهای معروف پوشاک ترک هستن. مثل ماوی و کوتون و دیفکتو و ال سی وایکیکی .

فروشگاههای لوازم آرایشی مثل گلدن رز و گراتیس. و فروشگاه کفش بزرگ فلو در طبقه ی دوم. حسابی برای هومن و هستی خرید کردم.

بعد رفتیم طبقه ی زیر زمین. هومن رفت به یه فروشگاه لوازم برقی و الکترونیک که اسمش یادم رفته و من و هستی رفتیم پایپر مارکت میگروس.

آقای ضربی یه کارت داده بود بهمون به اسم مانی کارت که بعضی اجناس رو با این کارت با تخفیف بالا می دادن. کلی تنقلات و شکلات و خمیر مایه و یکم میوه گرفتم.

آرایشی بهداشتی و شوینده و پاک کننده ها هم متنوع بودن اما ما همون روز اول از عمده فروشی ها همینا رو با قیمت پایین تر گرفته بودیم.

مثلا یه خمیر دندون که اینجا زده بودن چهل لیره، ما از عمده فروشی خریده بودیم بیست و پنج

رفتیم طیقه ی آخر. بهشت شکم چرانیه طیقه ی آخر مرکز خرید. من از رامیز کوفته یه دیس KASAP KOFTE سفارش دادم با پلو و کوفته و سیب زمینی سرخ کرده و سالاد و نوشابه.

غولی بود واسه خودش. چون ناهار نخورده بودم حمله کردم بهش و در طرفه العینی ترتیبش رو دادم

هومن رفت از کینگ برگر یه همبرگر دوبل بزرگ سفارش داد و هستی پیده ی پنیری گرفت. هرچند که از جاهای مختلف سفارش دادیم اما هممون سر یه میز نشستیم و نوش جان کردیم.

آمپر انرژیمون دوباره رسید به سطح قابل قبول. دیگه دیر شده بود و باید برمیگشتیم هتل

اومدیم بیرون. هوا تاریک شده بود و کمی هم سردم بود. بارمون هم زیاد بود . آقای رسولی تو کافه ی کنار مرکز خرید بود که ما رو دید و اومد بیرون.

گفتیم تاکسی بگیریم. یه راننده تاکسی به هستی گفت تا هتل رسمینا شصت لیره ازتون میگیرم. آقای رسولی اومد و چونه زد باهاش و با پنجاه لیره قبول کرد ببره. ده لیره هم غنیمتی بود….

شب آخر اقامتمون در وان بود . باید بارها رو می بستیم و چمدونها رو جمع و جور می کردیم. تا پاسی از شب داشتیم کار میکردیم و حدود ساعت یک شب خوابیدیم

بخش ششم سفرنامه پاییز 1402 وان  : روز سوم

صبح جزو نفرات اول رفتیم رستوران هتل برای صرف صبحانه. همه گروه زود اومده بودن.

ساعت دوازده قرار بود ماشین بیاد دنبالشون . البته اونا ماشینشون مستقیم تا خوی بود و ما تا مرز میخواستیم بریم.

گفتیم رسپشن زنگ بزنه و برای ساعت دوازده ظهر هماهنگ کنه. چون ساعت دوازده آخرین ساعتی بود که باید اتاق رو تحویل می دادیم

تا ظهر فرصت داشتیم. هر چند که دیگه خرید خاصی نمونده بود. ناگفته نماند که دیگه پول چندانی هم نمونده بود برامون.

به آقای ضربی گفتم چه کنیم ؟ و مثل همیشه ما رو بدون چشمداشت با گروهشون همراه کردن. رفتیم از چهار راه جمهوریت سوار مینی بوس هایی شدیم که مقصد نهاییشون بیمارستان بولگه بود.

البته وسط راه پیاده شدیم. رفتیم شعبه ی آوت لت ال سی که اخیرا باز شده . هر چند که شنیده بودم آوت لت ها اکثرا تک سایز و از مد افتاده و ته انباری رو میفروشن اما خداییش بد نبود.

دوباره موتور خرید رو روشن کردیم و آتش زدیم به باقیمانده ی لیر های همراهمون.

ساعت حدود یازده برگشتیم هتل و بار ها رو جمع کردیم و آوردیم تو لابی. دلم میخواست بیشتر بمونیم. اما هم شوهرم کار داشت و باید برمیگشتیم و هم دیگه پولی نمونده بود.

عیب نداره . همینشم فوق العاده بود.به اندازه ی دهسال احساس میکردم جوون تر شدم.

اعصابم آروم تر شده بود و لحظه به لحظه کارهای نکرده این چند سال رو برنامه ریزی می کردم که بعد از رسیدن به خونه شروع کنم. باید برگردم به زندگیم. راه دیگه ای نیست !

ساعت دوازده ون اومد دنبالمون. بعد از جمع کردن چند تا مسافر از هتلهای دیگه راه افتادیم .

مسیر برگشتمون دوباره از همون قبرستان بود. اما حس روز اول رو نداشتم . گریه نکردم.

برای پدر و مادرم و مادر شوهرم فاتحه ای خواندم و تصمیم گرفتم بجای زانوی غم بغل گرفتن، به داشته های زندگیم ، به لحظات باقی مونده ی عمرم ، به دخترم و شوهر صبورم بیشتر فکر کنم و بها بدم.

دریاچه ی زیبای ارچک گولی در مسیرمان دوباره حالم رو بهتر کرد.

داشتم فکر میکردم شاید افرادی تو کشورم هستن که سفر هایی میرن که این سفر سه روزه ی ما به وان براشون خیلی ناچیز و بی اهمیت باشه. اما برای من فقط یه سفر نبود.

یه اهرم بود که دستمو بهش گرفتم و از اون سیاهچاله ای که توش بودم اومدم بیرون

نمی دونم اگر به پیشنهاد همسرم کیش رفته بودیم هم همین حس رو می گرفتم یا نه .

اما به هر حال، فارغ از مقصد سفر، لحظات خوبی رو تجربه کردم. با آدمهای خوبی آشنا شدم. لحظات شیرینی رو گذروندم و خریدهای خوبی کردم

تو همین افکار بودم که رسیدیم به مرز. بارهامون رو چیده بودیم وسط ون و جای تکون خوردن نداشتم. اومدم پایین و یه حالی به دست و پام دادم. نگران بودم که چون خریدهامون زیاده بهمون گیر بدن

تو همون راه رو های طولانی تا سالن مرزی به لاین مقابل نگاه می کردم و مقایسه می کردم بهاره ای که سه روز قبل داشت از اون لاین می رفت وان و بهاره ای که الان داره بر میگرده.

چمدونهامون سنگین تر شده بودن. اما خودم خیلی سبک تر شدم. خیلی چیزها رو از وجودم ریختم دور تو این سفر. حسی که داشتم انگار حالت بی وزنی بود. مثل راه رفتن تو کره ی ماه !

سالن مسافری زیاد شلوغ نبود . سمت ترکیه دوباره سری زدم به فری شاپ سالن برگشت.

تمام اجناس اون سمتی این ور هم بود منهای مشروبات الکلی. برای برادر زاده هومن یدونه ساعت هوشمند مچی خریدیم . به پول ما شد حدود هفتصد تومن. چینی بود !

سمت ایران بارهامون رو گذاشتیم تو دستگاه ایکس ری. منتظر بودم که صدامون کنن. اما هیشکی هیچی نگفت.

خرامان خرامان اومدیم بیرون. یه چرخی گرفتیم دربست! پنجاه تومن تا دم ماشین. یه پسر زبر و زرنگ کم سن و سال بود. دلم براش سوخت. این الان باید سر کلاس درس باشه که!

دور ماشین رو طواف کردیم ببینیم نمالیده باشن. سالم بود اما خیلی گرد و خاک نشسته بود روش. سوار شدیم و پول پارکینگ رو دادیم و افتادیم تو جاده.

آهنگهایی که همیشه گوش می دادیم دیگه راضیم نمی کرد. آهنگ شادتر می خواستم . هومن با ترس و لرز گوشیش رو بلوثی وصل کرد به پخش ماشین و یه آنگ شاد پخش کرد.

تازه فهمیدم که چند ساله بخاطر من آهنگ شاد گوش نمیده مگر موقعی که خودش تنهاست. خدایا چقدر به خودم و همسرم ظلم کردم تو این سالها

جاده ی پر پیچ و خم مرز رازی به خوی توسط ماشین بلعیده می شد و من با غرور و افتخار به دخترو همسرم نگاه می کردم .

طرز فکرم عوض شده. دایره ی روابطم عوض شده . اولویت هام تغییر کردن . میزان تحملم بهتر شده . من دارم به آدمی تبدیل میشم که بتونم بهش افتخار کنم. اینها خانواده ی من هستن و عزیز ترین افراد روی زمین برای من.

از این ببعد تمام تلاشم رو میکنم که از بودن کنارشون لذت ببرم. دیگه غصه نمی خورم . میرم و آماده میشم برای یه سفر دیگه. کاش می شد همیشه سفر رفت تا وقت اون سفر آخری

بخش هفتم سفرنامه پاییز 1402 وان  : به پایان آمد این دفتر

بقیه ی سفرمون نکته ی قابل توجهی نداشت. نه اینکه نداشته باشه ها . برای من داشت اما مطمئنم که برای شما تکرار و خسته کننده میشه.

رسیدیم خوی و نهار خوردیم و مسیر رو ادامه دادیم تا تهران . البته برگشت رو از خوی رفتیم مسیر سلماس و شبستر و بعد تبریز . یکم طولانی تر بود اما کیفیت راه بهتر و خلوت تر

الان که خودم یه بار دیگه مرور کردم نوشته هامو دیدم بیشتر ذکر احوالات خودم بود تا ذکر وقایع مسافرت!

باید به بزرگی خودتون ببخشید ولی نوشتنش حس خوبی بهم داد و بغضم خالی شد کامل.

از طرفی به آقای ضربی و رسولی قول داده بودم که برای جبران زحماتی که برای ما کشیدن یه سفرنامه بنویسم براشون. چون خودم از سفرنامه های سایتشون سالها قبل خیلی چیزا یاد گرفته بودم.

راستی یه مطلبی رو فراموش کردم بگم. اگه یادتون باشه گفته بودم که تو سیر تپه یه دعای خاص کردم ؟

از خدا خواسته بودم که خودش غمهامون رو به آخر برسونه و جای خالی پدر و مادرم رو تو دلم پر کنه برامون. تو راه برگشت هستی شادی سفرمون رو کامل کرد. بهم گفت بارداره….

باز هم گریه کردم اما از خوشحالی و شوق…. به فال نیک میگیرم این سفر رو و این عضو تازه ی خونواده مون رو.

البته باید هفت ماه دیگه منتظرش باشیم اما یکی از شیرین ترین انتظار های ممکنه . من، بهاره ، دارم مادر بزرگ میشم و دلم نیومد شادیمو با شما که تا الان با داستان غصه هام همراه بودین تقسیم نکنم.

ممنونم خدا. متشکرم روزگار. قدردانت هستم همسرم . دوستت دارم دخترم. سپاسگزارم  از همه ی شما که خوندین.

شاید بعضی هاتون وسطاش حوصله تون سر رفت و بیخیال ادامه اش شدین . اما شما که تا آخرش اومدین امیدوارم همیشه شاد باشین و بخندین . امیدوارم سفرهاتون همیشه به خوشی و شادی باشه.

و ممنونم آقای ضربی، آقای رسولی . از این ببعد شما رو برادرای خودم میدونم و بازم آرزو دارم که فرصت یه سفر دیگه در کنار شما فراهم بشه.

خیلی چیزا ازتون یاد گرفتیم و خیلی اذیتتون کردیم . نوشتن این سفرنامه (سفرنامه پاییز 1402 وان )شاید جبران زحمات شما نباشه اما کاری بود که از دست خواهرتون بر میومد. صفحه اینستاگرام شما نه تنها اولین صفحه ای هست که صبح بخیر های زیباش روزمو روشن میکنه،

بلکه بزرگترین سوغاتی سفرم هست که سعی میکنم به همه معرفیش کنم. شیر مادر و نون پدر حلالتون باشه

خیلی حرف زدم میدونم. اما الان دیگه وقت خداحافظیه . بامید روزهای بهتر برای همه ی هم وطنای گلم.

دوستتون دارم . اگه نظری، انتقادی، توصیه ای، پیشنهادی در مورد نوشته ام داشتین همینجا کامنت بزارین میام میخونم . ایام به کام و خدا نگهدار

بهاره – کرج – آذرماه 1402 هجری شمسی

 

پی نوشت مدیر سایت : دوستان گرامی، نوشته ی همراه گرامی سایت با عنوان سفرنامه پاییز 1402 وان عینا و تقریبا بدون دخل و تصرف منتشر شده است .

در طول این سفرنامه به دفعات در مورد مدیران سایت تعارف و تمجیدهایی بکار برده شده که هر چند خود را لایق اینهمه ایراز لطف نمی دانیم اما بخاطر اینکه متن اصلی دست نخورده باقی بماند عینا منتقل کرده ایم

امیدواریم مطالعه ی سفرنامه پاییز 1402 وان باب فتحی باشد تا بقیه ی دوستان نیز خاطرات سفرها را برای ارسال در سایت ارسال نمایند. منتظر حضور شما هستیم

رضا ضربی – علی رسولی

سفرنامه پاییز 1402 وان

 

 

 

 

 

5 دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه پاییز 1402 وان;

  1. بسیار کامل و جامع و سرشار از صداقت و احساس پاک نوشته اید
    همراه خاطرات شما گشتیم و لدت بردیم و با شادیهایتان شاد شدیم و با غمهایتان اشک ریختیم
    به جرات می توانم بگویم یکی از بهترین مجموعه خاطراتی بود که خواندم و ممنونم از شما
    اتفاقا من نیز به فکر افتادم که از آخرین سفرم به وان و ترابزون یه سفرنامه تهیه کنم
    با تشکر از مدیران سایت

  2. ممنون سفرنامه خیلی خوب و با احساسی بود، احساساتی که همه کم و بیش تجربه کردیم و در لحظات سفر بیشتر غم ها و افسردگی ها فراموش شدن . با تشکر از آقای رسولی و ضربی که سفرهای خوب و آشنایی با شهر وان توسط این عزیزان شکل گرفت.

  3. با سلام خدمت مدیران سایت آقایان رسولی و ضربی که هیچوقت از نزدیک ندیدم ولی همیشه اخبار وان و حواشی مرز رازی و عکس های مرز رو خیلی زود از طریق اینستاگرام با خبر و مطلع میشم
    خسته نباشید خدمت خانم بهاره که خیلی عالی نوشته بودن و سفرنامه رو با لذت میخوندم سفر به ترکیه ( وان، ترابزون،آنکارا، آنتالیا،ازمیر و استانبول ) به شخصه برای من بسیار لذت بخش تر از دوبی و اروپا و … هست چون به ترکیه علاقه مندو دوست دارم این کشور زیبا رو
    یاشاسین…

  4. سلام
    سفر نامه خواندنی با طعم غم و اندو شیرینی و خنده خدا را سپاس که به حالت عادی برگشتی .بقول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد. من اقای ضرابی را زیارت نکردم ولی سفرهای ترکیه را با خواندن چند سفرنامه در این سایت و همچنین راهنمای این عزیز شروع کردم چند بار وان استانبول و همچنین با خودروی شخصی ده روز در ترکیه بودیم. از ته دل یکدمت گرم جانانه به این دو عزیز

  5. با سلام
    سفر نامه جالب و خواندنی با طعم اندوه و غم همراه با شادی و خنده و خدا را شکر امید به زندگی

    خدا به مدیران این سایت صحت و سلامتی بده که همیشه در خدمت ماها هسات من سفر را به خارج از کشور با راهنمایی آقای ضرابی شروع کردم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل